' نیمی‌م ز ترکستان، نیمی‌م ز فرغانه | پرنیان
موضوع ماه — 02 اکتبر 2012

نگاهی به مقوله هویت و تابعیت در ایرانیان مهاجر

میترا روشن

«من بیست سالم بود که به کانادا آمدم. الان پنجاه سال دارم. می‌پرسید خودم را کجایی می‌دانم؟ جوابش سخت است. مثل اینکه بپرسید مادرتان را بیشتر دوست دارید یا زنتان را! دو تا دل دارم و دو دلداده … با کانادایی‌ها ایرانی هستم. خوب اینجا خارج از کشور اولین سوالی که هر کس از شما می پرسد این است که از کجا می‌آیید. به قول دانیل لافلور نویسنده هاییتی‌تبار محبوب، اینجا می‌گوید: «وقتی می‌پرسند از کجا می‌آیی همیشه جواب می‌دهم از دستشویی!» اینجا خودتان هم بخواهید فراموش کنید دیگران نمی‌گذارند! در ضمن که زادگاه آدم فراموش‌شدنی نیست. مخصوصا ما ایرانی‌ها که چیزهای منحصر به فردی داریم، مثل معرفت ایرانی، یا تاریخ چند هزار ساله‌اش…خوب کانادا فقط چند صد سال تاریخ دارد ولی در عوض چیزهای خوبی دارد. همین آزادی‌اش، حالا هیچ کاری هم نمیکنی‌ها، یعنی از بس کار می‌کنی دیگر وقت نمی‌ماند از آزادی استفاده کنی. با این‌حال اینجا حق انتخاب داری و این خودش خیلی است. دیگر، عدالت اجتماعی اینجا را دوست دارم. درست است که اینجا هم دارا و ندار دارد ولی فقیرترین‌شان هم بخورونمیری برای زندگی دارند و سقفی بالا سرشان است و بانک مواد غذایی هست که خوراک و سبزی رایگان به فقرا می‌دهد. ایران ما از کانادا بیشتر درآمد دارد ولی چه فایده که یکی دارد می‌ترکد و یکی توی خیابان از گرسنگی ضعف می‌کند…

اگر بپرسید کجا می‌خواهم زندگی کنم؟ آنجا که دلم خوش باشد! ولی بین خودمان، اینجا، با وجود همه مشکلاتش، احساس آرامش و امنیت بیشتری می‌کنم. آخر ایران دیگر غریبم. در مدتی که نبودم ایران تغییر کرده، من هم تغییر کرده‌ام. در ایران به من به چشم یک مریخی نگاه می‌کنند و اینجا هم ما را با عرب‌ها یکی می‌دانند! خودمان هم که مهاجریم و آواره دو دنیا! هرجا برویم در حاشیه جامعه هستیم و جذب نمی‌شویم. باور می‌کنید که من از وقتی از ایران مهاجرت کرده‌ام دیگر زمین را زیرپایم حس نمی‌کنم؟… »

اینها را کیوان می‌گوید که به نظر خودش هویتی ایرانی-کانادایی دارد. اینکه آزادفکر است و ساده و بی‌شیله‌پیله زندگی می‌کند، مثل بولدوزر کار می‌کند، و سالی یکبار به تعطیلات می‌رود از جنبه کانادایی‌اش است. ولی در ضمن زندگی را جدی گرفته، با پشتکار زندگی‌اش را ساخته، عارف است و مولانا می‌خواند، اینها را مدیون خصلت ایرانی‌اش می‌داند.

ولی ملیحه مثل او فکر نمی‌کند. اوخودش را کاملا کانادایی می‌داند و اصلا آمده تا ایران را فراموش کند. او حتی به پسرش فارسی یاد نداده است: «من در ایران تلخ‌ترین دوران عمرم را گذراندم. به جرم زن بودن بدترین توهین‌ها را شنیدم. در خیابان اذیتم کردند، در خانه وادار به ازدواجم کردند؛ شوهر معتادی که می‌زد و دادگاهی که به زن حق طلاق نمی‌داد…خیلی ممنون از این تاریخ و تمدن و کشور قشنگ ولی همه پیشکش خودتان. جایی که برای یک گیلاس شراب که دکترهای اینجا می‌گویند بخورید خاصیت دارد، آنجا دستگیر کنند و شلاق بزنند و یا برای یک رابطه جنسی که اصلا به آنها مربوط هم نیست زنان و جوانان را اعدام و سنگسار می‌کنند، من علاقه‌ای ندارم پایم را بگذارم. اصلا آنجا کاری ندارم. به بچه‌ام هم گفتم ایران را فراموش کن. کشور ما اینجاست و باید سعی کنیم همین جا به جایی برسیم و می‌رسیم. همین الان کار و درآمد خوب دارم و می‌توانم شرافتمندانه زندگی خودم و بچه‌ام را تامین کنم. ایران بودم می‌شد؟ یک روز خوش برایم نمی‌گذاشتند، من اینجا سه سال ولفر گرفتم (کمک هزینه دولتی برای کسانی‌که درآمدشان زیر خط فقر است) بعد که زبان یاد گرفتم و دوره تخصصی کوتاهی دیدم [مشغول به کار شدم] و الان دهسال است کار می‌کنم. مثل یک انسان آزاد زندگی می‌کنم. حق انتخاب رنگ لباسم را دارم،…حالا می‌گویید ایران امپراطوری بوده و کانادا مستعمره است؟ خوب که چی؟! باز دم ملکه انگلیس گرم که این امکان را برای زنانی مثل من بوجود آورد که روی پای خودشان بایستند و تنهایی بچه‌شان را بزرگ کنند.»

مریم اما اصلا تحمل شنیدن حرف هویتی غیر از ایرانی را ندارد: «ایرانی رنگ خود را به همه جا می‌زند که رنگ نمی‌گیرد. اصلا حیف ایران نیست؟! آدم باید افتخار کند که مال آنجاست. من که اگر صد سال هم بمانم باز ایرانی هستم. مگر کانادا غیر از ولفر و پاسپورت و پنشن (حقوق ماهانه سالمندان) چیز دیگری هم دارد؟ آب و هوایش که قطب است. بهداشت عمومی‌اش هم که تعریفی ندارد، این همه مالیات می‌دهیم و باز برای دوا و دکتر باید برویم ایران. کشور خودمان خانه داریم به چه بزرگی، فامیل‌ها هفته‌ای یکبار میهمانی دارند و خوش دنیا را می‌گذرانند، اینجا ما باید توی دو تا اتاق فکسنی تاریک زندگی کنیم و تمام آخر هفته را کار کنیم و نه کاری که قبلا برای خودمان در آن کسی بودیم بلکه هرکار سطح پایینی که بشود. به خودم دلداری می‌دهم که عیب ندارد. اگر از اسب افتاده‌ایم از اصل که نباید بیفتیم. هویت دوگانه یعنی چی؟ ما فقط دلخوشی‌مان همان هویت سابق و اصل و نسبمان است.»

کیوان و ملیحه و مریم فقط سه نمونه از چهار میلیون ایرانیان خارج از کشور هستند. تک تک این جمعیت هویت ترکیبی خاص خود را دارند.

هویت یعنی شما

دکتر احمد اشرف در تعریف و تحلیل از هویت می‌نویسد: «هویت وجود و هستی فرد است و روی دیگر آن، غیر و بیگانگان است. یعنی هویت من در مواجه با دیگری است که نمایان می‌شود. این منش و روش و مجموعه خصوصیات فردی و اجتماعی که شما را از دیگری متمایز می‌کند، هویت است که ریشه‌های مختلف دارد، چند لایه‌ای است و عوامل بسیار مانند تاریخ، زمان، مکان، خانواده، خاطرات، محیط، شکست‌ها و موفقیت‌ها در آن تاثیر می‌گذراند، این نوع آگاهی از هستی خود و دیگری، می‌تواند در عرصه‌های گوناگون قومی، ملی، مذهبی، جنسیتی و … خود را نمایان کند و باعث هم‌بستگی اجتماعی شود… ولی در ساده‌ترین مفهوم، هویت یعنی تعریف ما از خود و تعریف دیگری از ما.

هویت یکپارچه و شکل گرفته فرد در مهاجرت تغییر می‌کند. نحوه مقابله با بحران‌ها در هرشخص متفاوت است ولی بحران و شوک فرهنگی مهاجرت می‌تواند به سلامتی و تعادل فکری فرد آسیب‌های جدی و درازمدت بزند. موفقیت مهاجر بستگی به چگونگی هماهنگی یا مقابله با تغییرات همه جانبه‌ای دارد که در مسیر سفر و ادغام در محیط جدید باید انجام دهد و هویت جدیدی که برای خود می‌سازد. هویتی که آسان به دست نمی‌آید.»

دکتر بیوک محمدی پس از مطالعه و تحقیق در دانشگاه سیمون فریزر کانادا کتاب زندگانی ایرانیان در کانادا را تالیف کرده که در آن از بزرگ‌ترین دغدغه‌های فکری ایرانیان می‌گوید. او در کنار پیدا کردن شغل و امور مالی، مسائل اجتماعی، فرهنگی و خانوادگی و تعارضات فرهنگی، به نوسان بین هویت ایرانی و کانادایی اشاره دارد و در تاکید برشناخت مساله هویت می‌گوید: «اینکه فرد خود را شهروند جامعه‌ای بداند که در آن زندگی می‌کند و یا چقدر به آن احساس وابستگی کند، در نگرش او به محیط و زندگی و اطرافیان و آینده‌اش اثر می‌گذارد.»

آنچه مجموعه تغییرات جغرافیایی، فرهنگی، عاطفی، اجتماعی، کاری و … در فرد باقی می‌گذراند، هویتی التقاطی یا منش جدیدی برای فرد مهاجر است. هویتی با یک قطب‌بندی دوگانه گریز ناپذیر. جالب اینجاست بدانید که این پدیده‌ای امروزی نیست و در دیوان شمس که نگارنده‌اش به ترکیه مهاجرت کرده بوده دقیقا به هویت دوگانه اشاره دارد:

…گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمی‌م ز ترکستان، نیمی‌م ز فرغانه

نیمی‌م ز آب و گل، نیمی‌م ز جان و دل

نیمی‌م لب دریا، نیمی همه دردانه

شاید بتوان دنیای مهاجر را به نوعی شیزوفرنی تشبیه کرد. مغز دوپاره‌ای که همزمان در دو دنیا زندگی می‌کند. انگار دو روح در یک بدن. کلود که بیست سال پیش از فرانسه به کبک مهاجرت کرده است می‌گوید: «انگار اینجا هستی و نیستی، می‌فهمی و نمی‌فهمی، عقلت می‌گوید واقعیت را قبول کن! تو اینجایی، و قلبت می‌گوید نه! حواست جای دیگر است؛ هر کدام از این جاها هم باشی فرق نمی‌کند، همیشه یک چیز مهم کم است و احساس خوشبختی نمی‌کنی. خوشبختی مهاجر بستگی به هارمونی این دوگانگی دارد. به تعادل بین دو دنیا، هم‌چنین باید هویت جدیدی بسازد که از هردو جهان تغذیه شود.»

میلاد، ارمنی ایران است و در جواب تجربه مهاجرتش می‌گوید: «اول اینکه من قبل از اینکه اینجا بیایم هویت دوگانه داشتم، حالا با کانادا حساب می‌شود هویت سه‌گانه؟! در ضمن که چند سال را در یکی دو کشور امریکای لاتین و اروپا زندگی کرده‌ام. الان ده‌سال است تورنتو هستم که اصلا بافت جمعیتش با بقیه جاها فرق دارد. اکثریت مهاجرند و کانادایی‌ها جزو اقلیت‌ها به شمار می‌آیند. در جوامعی مثل ما که چندفرهنگی هستند دیگر مسئله هویت اهمیت چندانی ندارد. هرکس از یک جایی آمده و معلوم هم نیست اینجا بماند. در واقع، ما همه شهروندان جهان هستیم و الان دیگر با این تکنولوژی‌های جدید و اینترنت و ماهواره از همه جا خبر داریم و کم و بیش مثل هم فکر می‌کنیم.»

احساس عاطفی مهاجر به کشور میزبان

و بالاخره نقش کشور میزبان را در بوجود آوردن احساس عاطفی در مهاجران نباید نادیده گرفت. کلود که سی سال پیش از فرانسه به کبک مهاجرت کرده است می‌گوید که وقتی مبارزات عدالت‌خواهانه دانشجویان و مردم کبک را می‌بیند بیش از همیشه خود را کبکی می‌داند: «من در کنار این مردم دلاورم که شاد و خندان به خیابان‌ها می‌ریزند تا بی‌اعتنا به خشونت پلیس، حقوق اقتصادی یا اجتماعی‌شان را مطالبه کنند.» ولی مسعود تجربه تلخی دارد. او می‌گوید: «از اول که اینجا آمدم نسبتا خوشم آمد. ولی بعد که دیدم مهاجرها و مخصوصا پناهنده‌ها اینجا چقدر بدبختی می‌کشند تا کارت اقامت و سیتی‌زنی و پاسپورتشان را بگیرند توی ذوقم خورد. کسی را می‌شناسم پنج سال است دارد هرروز صندوق پستی‌اش را به امید جواب اداره مهاجرت بازمی‌کند؛ خود من هفت سال است دارم مثل اسیر زندگی می‌کنم. یک کنسرت ایرانی نمی‌روم از ترس اینکه دعوا شود و کارم به پلیس بکشد و دیگر به من سیتی‌زنی ندهند. یک مسافرت جرات نمی‌کنم بروم. مادرم را نمی‌توانم برای یکماه به خرج خودم دعوت کنم… امثال من هزاران نفرند. برخی افسردگی می‌گیرند یا معتاد می‌شوند …تکلیف خودشان را نمی‌دانند…اینها باعث می‌شود که دیگر آن احساس تعلق را به یک کشور پیدا نکنید. گاهی آنقدر عصبانی می‌شوم که می‌گویم اصلا از خیر همه چیز بگذرم. ولی بعد فکر می‌کنم که هر جا بخواهم بروم پاسپورت می‌خواهم …»

حالا می‌گویید ایران امپراطوری بوده و کانادا مستعمره است؟ خوب که چی؟!

ما همه شهروندان جهان هستیم و الان دیگر با این تکنولوژی‌های جدید و اینترنت و ماهواره از همه جا خبر داریم و کم و بیش مثل هم فکر می‌کنیم

هویت دوگانه یعنی چی؟ ما فقط دلخوشی‌مان همان هویت سابق و اصل و نسبمان است

 

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

اعظم حضرتی

(0) دیدگاه خوانندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان