' پسر خلاف‌کار و معتاد من محصول این جامعه است | پرنیان
موضوع ماه — 22 نوامبر 2013

گزارشی از پدیده گنگ‌های خیابانی مونترال

میترا روشن

«ساعت چهار و نیم صبح ۱۶ جولای در زندان مخصوص خلاف‌کاران سنگین در یکی از شهرهای کانادا، یک جوان ایرانی با افراط در مصرف مواد، خودکشی کرد. او فقط بیست سال داشت، خوش‌تیپ، قدبلند و با استعداد بود، او پسر من بود… مادرها عادت دارند با افتخار از بچه‌های‌شان یاد کنند. دختر من دکتر است، پسر من مهندس است…و من می‌گویم: پسرک عاصی من، پسر خلاف‌کار و معتاد من،… حالا که او را برای همیشه از دست داده‌ام  دیگر از چیزی ملاحظه ندارم.  دنیایم خاکستری است. مثل رنگ آسمان آن سپیده‌دم شومی که پسرم آرزوی دیدنش را به گور برد…

میلاد هفت سال داشت که ما وارد کانادا شدیم. با چه سختی یکسال آوارگی در ترکیه و دو سه تا سفر قاچاق ناکام را گذراندیم تا اینجا رسیدیم. چند سال اول فقط کار کردیم، ولی تا وضع‌مان کمی خوب شد اختلافات من و پدرش بالا گرفت و از هم جدا شدیم. هر کدام دنبال زندگی خودمان را داشتیم و بچه بیچاره بین ما دست به دست می‌شد، شاهد دعواهای ما بود. بعد آمد پیش من ماند و من هم بدم نمی‌آمد چون تنهایی‌ام را پر می‌کرد ولی دستم تنگ بود. پدرش بخصوص در مورد بچه دست و دلباز بود. او تحصیل‌کرده و کاری بود. ولی بعد از طلاق تنها شد و چند تا دوست ناباب مثل زالو به جانش افتادند او را به کازینو بردند و همه مالش را در قمار باخت. آخرش هم از غصه مریض شد و در بستر افتاد. همه اینها مصادف شد با بلوغ میلاد، دوره‌ای که بچه بخصوص پسر به پدر نیاز دارد و گرنه از دست مادر درمی‌رود.

من دستم تنگ بود. دو جا، روزی پانزده تا شانزده ساعت کار می‌کردم. هیچ‌وقت خانه نبودم و کودکم با تلویزیون و آتاری و فیلم‌های بزن و بکش تلویزیون و بازی‌های جنگی تنها بود. حواس من فقط به درس و غذا و لباسش بود و می‌دیدم که نمره‌هایش خیلی خوب است. حیف که خیلی دیر فهمیدم که میلاد در مدرسه مشکل دارد. پسرم باهوش، پرانرژی و خیلی بازیگوش بود. عاشق یکی از این بازی‌های کامپیوتری جدید شده بود و آن موقع کادوی تولدش خریدم. آن را برد مدرسه که البته قدغن بود و معمولا از بچه می‌گرفتند و برای تعطیلات پس می‌دادند. ولی مدیر مدرسه با میلاد چپ افتاده بود و آن را پس نداد. بعدها فهمیدم که چند بار هم میلاد را از کلاس اخراج کرده است. منتها بجای اینکه مطابق معمول تنبیه در مدارس اینجا بچه را به حیاط بفرستد، او را با چند بچه رنگین‌پوست دیگر از مدرسه بیرون می‌کردند. من ساده هم فکر می‌کردم بچه‌ام سر کلاس نشسته، نگو دارد با یک دسته بچه مشکل‌دار که توی خیابان‌ها ول هستند از این گنگ‌های خلاف درست می‌کنند.

بعد‌ها از مادران دیگر که همین بلا سرشان آمده بود فهمیدم که ریشه اشتباه ما در ناآگاهی بوده است. اگر زبان بلد بودیم و در جلسات خانه و مدرسه شرکت می‌کردیم، با مدیر و معلم‌ها صحبت می‌کردیم، از همه مهم‌تر از وضعیت جامعه اینجا باخبر بودیم و می‌دانستیم که اسم بچه‌مان را باید کدام مدارس بنویسیم و کجا ننویسیم، کدام محله خانه بگیریم و کجا نگیریم، الان بچه‌های دسته‌گل‌مان بجای زندان و گورستان، در کنارمان نشسته بودند…البته کوتاهی تنها از جانب من نبود. یکی دو بار که از مدرسه‌اش نامه آمد به پدرش نشان دادم و گفتم که زبان فرانسه‌اش خوب است برود با معلم‌ها و مدرسه صحبت کند ولی او اصلا دیگر حرف عادی‌اش را به هم به زحمت می‌زد چه برسد به سرو کله زدن با مدرسه. بعد هم هردویمان این طرز فکر اشتباه ایرانی‌ها را داشتیم که اینجا آنقدر همه چیز مرتب و منظم است که انگار یک ماشین. از اینطرف ما بچه‌مان را به مدرسه می‌فرستیم و از آن طرف یک اوباما یا یک متخصص بیرون می‌آید. نگو که اینجا مدرسه، بچه را به امید خانواده می‌گذارد و خانواده به امید مدرسه و بچه هم این وسط ول و به امان خداست. ما یک وقت خبردار شدیم که میلاد را به جرم خراب‌کاری در اتاق مدیر، از مدرسه اخراج کرده‌اند. نگو میلاد اول تعطیلات می‌رود اسباب‌بازی‌اش را پس بگیرد، می‌بیند نه مدیر است و نه اسباب‌بازی! او هم از لجش به دوستان گنگ مدرسه‌اش می‌گوید و یک مشت بچه سیزده چهارده ساله می‌ریزند  اتاق مدیر مدرسه  را درب و داغون می‌کنند!

بعد میلاد را از من گرفتند و به خانه‌های مخصوص اصلاح و تربیت نوجوانان فرستادند. آنجا آنقدر سخت‌گیری کردند که بچه‌ام عاصی‌تر که شد هیچ، تازه با چند بچه خلاف‌کار دیگر آشنا شد. چند بار هم از آن خانه‌ها فرار کردند و دوباره دستگیر شدند. در فاصله این رفت و آمد‌ها تازه بچه هیجده سالش نشده بود که به زندان افتاد. جرمش اقدام به سرقت از بانک بود. بقول خودش می‌خواست انتقام کازینو و پول‌های پدرش را از بانک بگیرد. بعد مشروط آزاد شد و دوباره پیش من برگشت. از او قول گرفتم که دیگر زندگی راست و درست بکند و سرکار برود. یک چند ماهی هم واقعا تلاش کرد. برایش در همان داروخانه محل خودمان کار گرفتم. با حداقل حقوق تمام وقت، هفت-هشت ماه کار کرد. ولی وقتی پلیس به خانه دوست دخترش ریخت و او را بیگناه بازداشت کردند، همه چیز به هم ریخت. دیگر حرف‌های من هم اثر نداشت. از همه چیز بیزار شده بود. بی‌قرار بود. فقط مواد مخدر آرامش می‌کرد. بار آخری هم که بازداشت شد بخاطر حمل مواد مخدر بود. پسری که برایش آنهمه امید داشتم…

نوجوانی‌‌اش در خانه‌های تعلیم و تربیت کودکان سرکش گذشت؛ از هجده سالگی هم  که در زندان بود. خانواده‌ام همیشه حالش را می‌پرسیدند و می‌گفتند می‌خواهیم ببینیم آن بچه باهوش و زیبایی که می‌شناختیم الان با امکانات کانادا چی از آب درآمده است! نمی‌دانند اینجا چه خبر است که! من هم الکی می‌گفتم خوب است. کار می‌کند. درس می‌خواند! البته واقعا هم بچه‌ام در زندان کتاب می‌خواند. می‌گفت: «هرچه دستم می‌رسد می‌خوانم. اینجا بزرگ‌ترین دلخوشی‌ام است. کتاب و دیدن آسمان بیرون، حتی اگر ابری یا برفی باشد…» چقدر دلم می‌خواست او را به ایران ببرم تا دختران فامیل را ببیند. یکبار هم تا فرودگاه امام رفته بود. اینجا سری قبل وقتی محکومیتش تمام شده بود آزادش نمی‌کردند. بعد تصمیم گرفتند او را به ایران دیپورت کنند. فرودگاه ایران که رسیده بود وقتی به پلیس ایران گفتند که میلاد کیست و جرمش چیست اصلا اجازه نداده بودند از هواپیما پیاده شود. ماموران گفتند برایمان از کانادا تحفه فرستاده‌اید؟ نه که اینجا کم داریم! این بچه محصول کاناداست و باید همانجا بماند!

همین حرف را البته مددکار میلاد هم در دادگاه زده بود. گفته بود این بچه محصول بی‌عدالتی و کسری‌های همین جامعه است. بچه‌ام را دوباره به زندان کانادا فرستادند و چون چند ماه بود محکومیتش تمام شده بود بالاخره بعد از چند ماه که اضافه در زندان نگه داشتند مجبور شدند آزادش کنند. می‌گفتند برای جامعه خطرناک است! بهشان گفتم شما قاتلی که به بچه‌ها و زن‌ها تجاوز هم کرده است را آزاد می‌کنید و می‌گویید محکومیتش را می‌بخشیم چون  در زندان اصلاح شده است… خوب البته ما مهاجر هستیم و اگر خلاف کنیم برایمان گرانتر از بقیه تمام می‌شود. تازه اجازه اقامت را هم باطل می‌کنند و به ایران دیپورت می‌کنند. تا آن زمان فکر می‌کردم که میلاد را بردارم و به ایران برگردم. از اینکه ایران ردش کردند خیلی ناراحت شدم. تازه میلاد به من دلداری می‌داد که: «عیبی ندارد مادر جان، فقط خدا را شکر که فامیل نفهمیدند آبرویمان برود!  بجایش می‌رویم کوبا، آنجا هم مثل ایران گرم و آفتابی است!» حالا که دیگر از ترس فامیل جرات رفتن به ایران را ندارم ولی دلم می‌خواست به پارک لاله می‌رفتم. شنیده‌ام مادرانی مثل من آنجا هستند. که بچه‌های‌شان در اتفاقات سال‌های اخیر کشته شدند. دلم می‌خواست دستشان را می‌گرفتم و می‌گفتم  که من درد شما را می‌فهمم. بچه من با مال شما هم‌سن بود. او هم دنبال عدالت بود و غریب در زندان مرد. که فکر نکنید فقط در ایران برای جوان‌ها خطر هست، نه حتی این سر دنیا و در هر کشور پیشرفته‌ای هم ممکن است همین بلا به سر بچه‌مان بیاید…»

نوجوانان در باره گنگ‌ها چه می‌گویند؟

پای صحبت بچه‌های ایرانی؛ سوزان و آرش دوازده و چهارده سال دارند و در باره گنگ‌های مدرسه‌شان می‌گویند:

«ما در مدرسه همه جور گنگی داریم. گنگ ایتالیایی‌ها، فرانسوی‌ها، لاتینو‌ها، چینی‌ها… فقط گنگ ایرانی نداریم. بچه‌های ایرانی با هم زیاد دوست نمی‌شوند و به هم نمی‌چسبند. پدر و مادرهای ایرانی هم اصلا از حرف گنگ و اینها خوششان نمی‌آید. می‌گویند چشممان روشن! ما شما را اینجا آوردیم که درس بخوانید و حالا حرف از گنگ می‌زنید! نمی‌دانند که ما مجبوریم عضو یک گنگ باشیم تا از ما دفاع کنند. اگر تنها گیرمان بیاورند کتک می‌خوریم.

همه فکر می‌کنند که چون پدر و مادرهای ایرانی خیلی به بچه‌های‌شان توجه می‌کنند پس بچه‌های ایرانی پرفکت هستند، مرتب، مودب و درس‌خوان. ولی همیشه اینطور نیست. خانواده‌ها اصلا باورشان نمی‌شود که بچه‌های‌شان ممکن است یواشکی چه کارهایی بکنند. ما خبرش را داریم که چند تا از بچه‌های ایرانی وارد گروه‌های خلاف شده‌اند. اگر اسمشان را بگوییم همه می‌شناسید. ولی مامان باباهایشان خبر ندارند! پدر و مادرهای ایرانی باید کاری کنند که  بچه‌ها جرات کنند همه چیز را برایشان بگویند. آنها اصلا تحمل شنیدن بعضی حرفها را ندارند. ما حرف‌های یکدیگر را نمی‌فهمیم. به ما می‌گویند اگر نمره‌هایت خراب شود من جواب عمویت یا … را چه بدهم. ما نمی‌دانیم درس خواندن ما در اینجا چه ربطی به فامیل‌هایمان در ایران دارد.»

ژورنالیست  کبکی آقای دومینیک دزآرمه گزارش نسبتا کاملی از موضوع گروه‌های خلاف‌کار خیابانی در مونترال تهیه کرده است که بخشی از آن میزگردی با شرکت چهارده نوجوان دبیرستانی است که بین پانزده تا هجده سال سن دارند و به دو سوال اصلی جواب می‌دهند: چرا نوجوانان به سمت گروه‌های خلاف جذب می‌شوند و برای نجات آنها چه باید کرد؟

دانی آرسنولت نوجوانی است که محله را مقصر می‌داند:

«این گنگ‌های خیابانی بیشتر در محله‌هایی هستند که از نظر مالی وضعیت خوبی ندارند. بعضی مناطق حتی از این نظر شهرت بدی دارند. مثل منطقه سن میشل در مونترال. بیشتر هم بچه‌هایی جذب گروه‌های خلاف‌کار خیابانی می‌شوند که در محیط خانه‌شان مشکل دارند.»

یانیک بولیو نوجوان کانادایی راه حل را در کمک دولت می‌داند و می‌گوید:

«مشکل گنگ‌های خیابانی از مدرسه شروع می‌شود و به خیابان می‌رسد. من فکر می‌کنم یک دلیل مهم غیبت پدر و مادرهاست. بچه‌ها سال‌ها به حال خودشان رها می‌شوند و هیچ قید و بندی هم نیست. خیلی مهم است که بزرگترها به بچه‌ها قانون و انضباط  یاد بدهند و دولت هم بودجه بدهد تا سازمان‌هایی بوجود بیایند که بتوانند بچه‌ها را به سمت خود بکشند. مخصوصا اگر پدر و مادرهای‌شان به اندازه کافی مسئول نباشند. به نظر من بیشتر وظیفه دولت است که به وضع نوجوان‌ها رسیدگی کند تا آنها را به مسیر یک زندگی با ثبات بیندازد.»

ژولی لوفرانسوا و ژان میشل تسی‌یر ریشه مشکل را در مدل‌های اشتباه نوجوانان می‌دانند:

«جوان‌ها به توجه و ارزش‌گذاری نیاز دارند و زود تاثیر می‌گیرند. همه بازیگران اصلی این صحنه، یعنی والدین، مدرسه، فامیل و حتی پلیس باید هرچه زودتر دست به دست هم بدهند تا بتوانند نوجوان‌ها را از این سرگشتگی نجات دهند. بخصوص  پدر و مادرها باید اهمیت بیشتری به نقش خودشان بدهند. بچه‌ای که کمبود محبت و انضباط دارد بیشتر در خطر جذب شدن به  گنگ‌های خیابانی است. این تنها راهی است که می‌تواند خلا درونش را پرکند. زمانی ارزش‌های خانوادگی یا اخلاقی بود که مورد توجه همه بود. امروز کارهای خلاف مد شده و همه ارزش‌ها به پول ختم می‌شود. گانگسترهای رپ‌خوان در گروه‌هایی مثل فیفتی‌سنت یاد نوجوان‌ها می‌دهند که زندگی و عشق و حال همه به پول است و زندگی یعنی مواد مخدر، اسلحه و سکس! همین طرز فکرهای غم‌انگیز به اشتباه در سر جوان‌ها رفته است.»

 سباستین هول جوانی که خطر گنگ‌های خیابانی را خیلی جدی می‌داند می‌گوید:

«باج‌گیری، گردن‌کلفتی، تهدید، فروش مواد، تن‌فروشی و تسویه حساب، این یعنی جهنم گنگ‌های خیابانی. این گنگ‌ها باعث مرگ و میرهای زیادی می‌شوند. فامیل‌های زیادی داغ‌دار عزیزان‌شان شده‌اند. چرا جوان‌ها باید قاطی اینها شوند؟ این مشکل هر سال دارد بیشتر می‌شود. باید هرچه زودتر چاره‌ای اندیشیده شود. قبل از آنکه کنترل بر شرایط را از دست بدهیم. سیستم گنگ‌های خیابانی خطرناک و خشن است. خیلی از نوجوانانی که جذب این گروه‌ها می‌شوند از خطر‌هایش آگاهی ندارند. به خیال خودشان از مشکلات فامیلی فرار می‌کنند. من فکر می‌کنم که ما باید از همین الان بچه‌ها را از خطرات ورود به این گروه‌ها آگاه کنیم و به آنهایی هم که وارد این ماجرا شده‌اند کمک کنیم که بیرون بیایند. الگوی زندگی و رفتاری گانگستر‌ها بین بچه‌ها خیلی طرفدار دارد. ویدیوکلیپ‌ها همیشه چیزهای خوب یاد بچه‌ها نمی‌دهند. در بعضی از آنها اینطور نمایش داده می‌شود که یک اسلحه یا پول چقدر قدرت دارد و با آنها چه کارهایی می‌توان کرد؛ جوان‌ها هم این‌ها را پایه رفتارشان قرارمی‌دهند تا به زندگی‌شان معنی دهند. بعضی‌ها بخاطر ماجراجویی و هیجان به دنبال این گروه‌ها می‌روند. می‌خواهند بگویند که بزرگ و بالغ شده‌اند. باید برای همه اینها فکری بشود. جامعه باید هرچه زودتر دست به کار شود و جوان‌هایی که در جهنم گنگ‌های خیابانی هستند را بیرون بکشد، نوجوان‌هایی را که تازه می‌خواهند وارد آنها شوند را هشیار کند. والدین هم باید حواس‌شان جمع باشد و به محض خطر از سازمان‌هایی که می‌توانند به آنها کمک کنند کمک بگیرند.»

جووان و می‌لن دو دختر نوجوانی هستند که از گنگ‌های خیابانی محله‌شان می‌ترسند: «ما خشونت و خلاف‌کاری‌های آنها را می‌بینیم. برای همین از تنها راه رفتن در خیابان‌های تاریک می‌ترسیم. احساس امنیت نداریم. با وجود این گنگ‌ها هیچکس در امان نیست. حتی پلیس‌ها هم کار زیادی از دستشان برنمی آید.

ما از مدرسه دخترهایی را می‌شناسیم که وارد این گنگ‌ها شده‌اند. اول با آنها مهربانی می‌کردند  ولی بعد رفتارشان عوض شد. آنها به دستور رییس گروه مجبور می‌شدند گاهی دو تا سه بار در روز  با اعضای گروه‌شان رابطه داشته باشند. دست آخر با دخترها مثل یک آشغال رفتار کردند. روش‌شان همین است. اول یک کار برای شما می‌کنند بعد شما باید در جواب برایشان یک کار خلاف انجام دهید و این‌ جوری شروع می‌شود. دست بچه‌ها مواد مخدر می‌دهند. معتادشان می‌کنند تا بعد برای درآوردن هزینه اعتیاد مجبور به پخش مواد یا دزدی یا تن‌فروشی شوند. حتی ممکن است دست یک عضو اسلحه بدهند تا آدم بکشد.

ما فکر می‌کنیم که یکی از دلایل رشد این گنگ‌ها در رسانه‌های جمعی و ویدیوکلیپ‌هاست. این‌همه صحنه‌های خشن یا زنهای نیمه‌لخت که به زحمت بدنشان پوشیده است، اینها برای بچه‌ها ونوجوانان بدآموزی دارد و آنها را به راه منفی می‌کشاند. این خواننده‌ها که روی صحنه حرکات جلف می‌کنند نمی‌دانند که چه تاثیر مخربی می‌گذارند. اصلا چرا رسانه‌ها بجای اینها چیزهای قشنگ زندگی را نشان نمی‌دهند؟

 ما فکر می‌کنیم مثل راه حل هر مشکل دیگر، اول باید به وجود آن آگاهی پیدا کنیم. پلیس باید حضور بیشتری در خیابان‌ها داشته باشد تا بتواند از میزان خشونت کم کند. بعد هم رسانه‌های جمعی باید مراقب برنامه‌ها و محتوای ویدیوکلیپ‌ها باشند. سعی کنند بجای آنها نمایش‌های واقعی و بدردبخور نشان دهند.»

ماری لوسی شانیه و ژان کریستف اموند دو جوانی هستند که راه حل مالی ارائه می‌دهند:

«همه از گنگ‌های خیابانی حرف می‌زنند ولی هیچکس راه حل دقیقی ارائه نمی‌دهد. واقعیت این است که خیلی از بچه‌ها بخاطر پول درآوردن وارد این گنگ‌ها می‌شوند. درآمدی که از کار با آنها بدست می‌آورند گاه ده برابر یک کار قانونی است. تازه آنقدر تلاش هم لازم ندارد. فقط کافی است کار خلافی که رییس گروه دستور می‌دهد را اجرا کنند. بیشتر هم در مورد مواد مخدر است. دراگ نه تنها به جسم نوجوان‌ها  بلکه به طرز فکر و عکس‌العمل‌های او هم آسیب می‌زند. مواد مخدر آدم را نسبت به درس یا محیط  اطرافش بی‌تفاوت و سربه هوا می‌کند. نوجوان‌ها دیگر به مدرسه نمی‌روند و بجایش همه‌اش در خیابانها می‌چرخند تا جنس بفروشند و پول درآورند.

ما باید جوانان را تشویق به کار قانونی بکنیم و در عین‌ حال حقوق‌ها را اضافه کنیم و شرایط کار آنها را مناسب کنیم. دلیل دیگرش هم البته حمایت است. بچه‌ها وارد گنگ‌های خیابانی می‌شوند تا در هنگام خطر، گروهشان از آنها دفاع کند. ولی به نظر ما مسئله پولی مهم‌تر است.»

مارک الکساندر کروتو و ژان نیکولاس بوردان هم ویدئوکلیپ‌ها را مقصر می‌دانند: «ما می‌دانیم که در ویدیوکلیپ‌های محبوب نوجوانان، گانگستریزم تبلیغ می‌شود و یکی از دلایل رشد گنگ‌های خیابانی است. ما دوستی داریم که  جز به آهنگهای فیفتی‌سنت گوش نمی‌دهد و با یک اسلحه در جیب در خیابان‌ها می‌گردد! خواننده‌های رپ به جوان‌ها خشونت یاد می‌دهند. اینجا بچه‌ها زیادی تنها هستند و به حال خودشان گذاشته می‌شوند. پدر و مادر‌ها خیلی گرفتارند متوجه نمی‌شوند؛ بچه‌ها هم هرکاری دلشان می‌خواهد می‌کنند.»

بندیکتو دب ین جوانی است که می‌گوید تقصیر ایده‌آل‌های اشتباه نوجوان‌هاست:

«نوجوان‌ها می‌خواهند خودشان را با ارزش نشان دهند، خودشان را به جای بزرگتری وصل کنند تا به خودشان بها دهند. این دلیل جذب آنها به گنگ‌های خیابانی است. آنها در ویدیوکلیپ‌ها می‌بینند که مهم‌ترین چیز پول است، باید از هر راهی شده و هرچه سریع‌تر آن را به دست آوری، بعد می‌توانی با آن خانه بزرگ و ماشین‌های قیمتی بخری و زندگی لوکس و بریز و بپاش داشته باشی…ایزی مانی، فست مانی، کش مانی! بعدش هم ادای هنرپیشه‌ها و خواننده‌هایی را که می‌بینند درآورند.

پلیس خیلی سعی کرده که با پدیده گنگ‌های خیابانی مبارزه کند ولی تاکنون موفق نشده است. من فکر می‌کنم اول باید این مدل‌های اشتباهی را که در ذهن نوجوانان هست با مدل‌های دیگری عوض کنیم. ولی البته باز نمی‌دانم موفق شویم با پدیده گنگ‌های خیابانی مبارزه کنیم.»

ماریان کیسی هم دختر جوانی است که از تجربه شخصی‌اش می‌گوید: «فکر نکنید که همه اعضای یک گروه خیابانی خشن هستند. خیلی از بچه‌ها فقط برای این وارد یک گنگ می‌شوند که احساس تنهایی نکنند. البته قبول دارم که این راه خوبی برای تنها نبودن نیست. ولی بچه‌ها این احساس را دارند که در میان فامیل خودشان هستند. اگر کمک بخواهند دوستانی دارند که پایشان ایستاده‌اند و این احساس خوبی به آدم می‌دهد. مخصوصا برای مهاجران که  فامیل زیادی ندارند.»

هر دوی این جوانان عقیده دارند که این مسئولیت رسانه‌های جمعی است که مدل‌های غیرواقعی زندگی را تبلیغ نکنند: «تلویزیون را که روشن می‌کنیم همه‌اش دنیای ثروتمندان را می‌بینیم. اتوموبیل‌های قیمتی، خانه‌های لوکس و زندگی رویایی. فکر می‌کنم که این وظیفه والدین است که کنار بچه‌های‌شان باشند تا آنها احساس تنهایی نکنند. برای بچه‌ها از واقعیت‌های زندگی بگویند. مدل‌های بهتری را به آنها نشان دهند و کمک کنند که بتوانند آینده‌شان را بسازند.»

مارک آندره سره، نوجوانی که طرفدار کنترل بیشتر و بازرسی است:

«آیا این طبیعی است که این‌همه بچه‌ها در مدرسه عضو گنگ‌های مختلف باشند؟ در مدارس خشونت زیاد شده است. مدرسه‌ها باید از وسایل بیشتری برای امنیت بچه‌ها استفاده کنند مثل دوربین‌های مداربسته، یا حتی کمد و وسایل بچه‌های مشکوک را بازرسی کنند.»

مارک آندره عقیده دارد که بچه‌ها وارد گروه‌های خلاف‌کار خیابانی می‌شوند تا قوی و ثروتمند شوند. به نتایج کارها و خطراتی که ممکن است برایشان به بار آید فکر نمی‌کنند. او با بازرس پلیس مونترال هم عقیده است که می‌گوید:

«اول از همه این وظیفه والدین این بچه‌هاست که آنها را به سمت خود بکشند و بگویند که آنها را دوست دارند و به آینده‌شان اهمیت می‌دهند. بعد هم سازمان‌های مختلف می‌توانند کمک خوبی باشند. مثلا خانه‌ هاییتی مدتی است که پا درمیان گذاشته و کارکنانش را به خیابان‌ها می‌فرستد تا با بچه‌ها صحبت کنند که از خشونت دست بردارند. مشکل گروه‌های خلاف‌کار خیابانی همیشه وجود داشته است. مخصوصا  وقتی که می‌توان راحت به اسلحه دسترسی پیدا کرد. در بهترین حالت ما فقط می‌توانیم مشکل را به حداقل برسانیم.»

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

(2) دیدگاه خوانندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان