' یک نژادپرستی انسان‌دوستانه | پرنیان
مهاجرت موضوع ماه — 25 ژانویه 2014

میترا روشن

گزارشی از یک تجربه گران‌قیمت شخصی در ارتباط با پرسش «از نظر دیگران ما که هستیم؟»

اگر تا یک ماه پیش از من می‌پرسیدند که در کبک نژادپرستی هست، باور نمی‌کردم. سیزده سال است که در قلب محله‌ای  فرانسه‌زبان در مونترال زندگی می‌کنم. تاریخ و فرهنگ کبک و کانادایی‌ها را از خودشان بهتر می‌دانم، آنقدر که آنها را به تعجبی خوشایند می‌اندازم. جز چند استثنا، تقریبا همیشه بهترین جنبه‌های مردم اینجا را دیده‌ام. کانادایی‌ها بطور کلی مهربان هستند، به‌ویژه کبکی‌ها که چون در اقلیت بوده‌اند و خیلی سختی کشیده‌اند نسبت به هم گذشت زیادی دارند. مانند هر تازه‌واردی که فرانسه صحبت می‌کند، آنها برای من خیلی زود کنار خودشان جا باز کردند. من هم بیشتر از این چیزی نمی‌خواستم. برای رفع تنهایی، آشنایی با محیط و تمرین زبان، از همان ابتدا سعی کردم محیط کار و دوستانم را از میان مردم میزبان پیدا کنم.

به‌ویژه سال‌های نخستین مهاجرت، با سرما و تنهایی و همه سختی‌های مالی و معنوی، هیچ‌کس بهتر از میزبان‌ها نمی‌تواند به آدم راه و رسم زندگی در کشوری جدید را یاد بدهد. و من همه این سختی‌ها را کم و بیش به راحتی گذرانده‌ام. از همان ابتدا یک دوره زبان فرانسه را کامل کردم. درست در پایان ترم یکی از استادهایم به من پیشنهاد کار در بوتیک لباس شوهرش (به اصطلاح فرانسوی چام، همزیستی بدون ازدواج) را داد. بوتیک لباس دست دوم در این سال‌های اخیر کمتر رونق داشت ولی آنها که توانسته بودند ساختمان سه‌طبقه شامل مغازه را با درآمد آن بخرند، بعد هم یک خانه دوطبقه کوچک در چند کوچه آن طرف‌تر که محل زندگی‌شان شد در مجموع اوضاع خوبی داشتند. خانم استاد هم‌چنین اصرار داشت مرا برای نه فقط کار که زندگی هم به محله خودشان بیاورد تا بتوانم زبان فرانسه را در زندگی و عمل ادامه دهم. علاوه بر اینها مغازه نزدیک به دانشگاهی بود که قصد ادامه تحصیل را در آن داشتم. وقتی به استاد گفتم که قبل از رفتن به دانشگاه، از مادربزرگم خیاطی یاد گرفته‌ام، خوشحالی‌اش تکمیل شد. در اولین فرصت خانه‌ای دیوار به دیوار خودش پیدا کرد که در مقایسه با اجاره‌های بالا برای محله‌ای گران، قیمت مناسبی داشت.

ده‌سال بعدی زندگی‌ام در کانادا، در همان چند خیابان گذشت. هفت روز در هفته را بدون تعطیلی کار کردم. تنها وقفه‌ها دو-سه سفر کوتاه به ایران بود که به دلایل خانوادگی مجبور به رفتن شدم و یکی دو تا سفر خیلی کوتاه به تورنتو و ونکوور. تحصیل را بطور پاره‌وقت ادامه دادم، آنهم چون مرخصی بیماری داشتم، از فرصت استفاده کردم و درس خواندم. در این مدت دو بار به دلایل پزشکی کار را متوقف کردم، یکبار وقتی اعصاب دست راستم به دلیل سوختگی با اتو برای مدتی از کار افتاد و بار دوم کتفم شکست. استادم و شوهرش هر دو بار در مدت بیماری خیلی کمک کردند. آنقدر که انگار در کنار خانواده‌ام بودم و در خوشی و سختی‌ها شریک.

چهار سال پیش با آقایی ایرانی ازدواج کردم و یکسال پس از زندگی مشترک و پس‌انداز مالی، وقتی همسایه پهلودستی‌مان فوت کرد، تصمیم گرفتیم خانه‌اش را بخریم. قیمت برایمان کمی گران بود و پرداخت سی سال قسط ماهانه دوهزار دلاری کمی سنگین می‌آمد ولی فکر کردیم که اگر چند سال اول را کمی بیشتر کار کنیم و برای یک طبقه هم مستاجر بیاوریم، می‌توانیم از پسش برآییم. در عوض هنگام پیری هم خودمان آسایش داریم و هم بچه‌ها و خانواده‌مان راحت‌تر زندگی خواهند کرد.

وقتی به استادم و شوهرش خبر دادم که ما خریدار خانه همسایه متوفی‌مان هستیم، مخالفت کردند. دلیل‌‌شان هم این بود که اول اینکه الان وقت خوبی برای خانه خریدن نیست و قیمت‌ها در بیست سال اخیر خیلی بالا رفته و باید صبر کنیم تا دوباره ارزان شود! بعد هم آن خانه، که دو برابر خانه آنها حساب می‌شود، برای ما بزرگ است. که البته حرف معقولی نبود با توجه به اینکه ما در واقع دو خانواده بودیم؛ شوهرم دو فرزند از ازدواج اولش با خانم کانادایی دارد و من هم خواهر ناشنوا و فرزند‌خوانده‌ای که قرار بود در آینده با ما زندگی کنند. به هرحال ما خانه را خریدیم و تعمیرات اساسی را موکول به بعد کردیم که هم دستمان بازتر شود و هم مستاجر قدیمی برود که تنها نیمی از اجاره واقعی روز را می‌داد؛ آقایی مهاجر فرانسه که قبلا از دوستان‌مان بود و به شوخی می‌گفت که اصلا فکرش را نمی‌کرد که «دو همسایه ایرانی مشکوک به داشتن بمب اتم!»، صاحب خانه‌اش شوند. تا قبل از آن هر گاه با یکدیگر هنگام عبور از جلوی خانه دیگری رد می‌شدیم به شوخی می‌گفت که می‌دانم دارید در خانه‌تان بمب اتم درست می‌کنید و من هم همیشه جواب می‌دادم که آره و حاضرم یک بشقاب از کیک زردش را به شما بدهم تا نوش‌جان کنید! منظورم به غذاهایی بود که گهگاه و به مناسبت‌های مختلف به یکدیگر هدیه می‌دادیم.

همه این‌ها برای این بود که بگویم چگونه با همسایه‌های‌مان در آرامش و دوستی زندگی می‌کردیم. آنقدر که تاریخ پایان  قرارداد مستاجر را به عهده خود مستاجر فرانسوی‌مان گذاشتیم. او هم گفت که ترجیح می‌دهد دو سال بعد و همزمان با بازنشستگی‌اش باشد. همسرم حاضر شد بخاطر دوستی و رعایت حال او، تفاوت اجاره را ماهانه از جیب خود به بانک بدهد. چون می‌دانستیم که دوست فرانسوی‌مان قبلا سکته قلبی کرده است در اسباب‌کشی هم به او کمک کردیم تا رعایت حالش شده باشد.

تقریبا مقارن رفتن او بود که صاحب بوتیک، سگ عزیزش و استادم گربه‌اش را از دست داد. خانه ناگهان از دو حیوان محبوب‌شان که بیش از پانزده سال را با هم گذرانده بودند خالی شد. هر دو به شدت افسرده شده بودند. و آقای صاحب مغازه تصمیم به فروش ساختمان گرفت. طبقه اول شامل یک مغازه بزرگ در نبش خیابان و دو طبقه مسکونی بالای آن بود. روزی که آمدند علامت فروش را جلوی در بگذارند به او و همسرش گفتم اگر از قبل می‌دانستیم که چنین تصمیم دارند دیگر خانه نمی‌خریدیم و برای ملک آنها صبر می‌کردیم و چقدر حیف. چون هم سرمایه‌گذاری خوبی برای ما بود و هم آنها را از خیلی کارها و هزینه‌های اضافه خلاص می‌کرد. مخصوصا که بوتیک خوب کار می‌کرد و کار خیاطی من مشتری‌های زیادی داشت. آنقدر که در چند سال اخیر رونق سابق را برای مغازه آورده بود و به قول حسابدارشان ماهی هزار دلار به درآمد خالص‌شان اضافه کرده بود. اگر مغازه فروخته می‌شد طبیعی بود که دیگر باید من هم کارم را تعطیل می‌کردم، بخصوص که در مغازه همسرم هم نیرو کم داشتیم.

قرار شد تا فروش قطعی ساختمان، بوتیک را نگه داریم تا هم آن را از جنس خالی کرده باشیم و هم با مشتری‌های وفادار سی‌ساله خداحافظی کنیم. ضمن اینکه ساختمان بوتیک هم به‌سادگی فروش نمی‌رفت. بنا بیش از صد سال قدمت داشت و هر جایش را دست می‌زدی باید کلی خرج برایش می‌کردی. البته خانه محکمی بود و خیلی قدیم به یک خانواده کاسب و مرفه تعلق داشت که در همان طبقات بالا زندگی می‌کردند و دوازده فرزندشان را در آنجا بزرگ کرده بودند. و اگر چه خود ساختمان قدیمی و زیبا بود ولی کهنگی بعضی قسمت‌ها خریداران را ناامید می‌کرد.

پس از یکی دو ماه یک‌ روز صاحب ملک به مغازه آمد و خبر داد که قیمت را یک سوم دیگر پایین آورده است. من گفتم شما دارید ملک‌تان را نصف قیمت واقعی پس از تعمیر می‌دهید و ‌امیدوارم در تصمیم‌تان تجدید نظر کنید واگر نه ما به این قیمت از شما خریداریم. او قول داد که قبل از صحبت با نماینده جدید ‌املاک با ما هماهنگ کند. من هم به همسرم خبر دادم و همان شب او گفت که یکی از دوستان پس از فهمیدن موقعیت حاضر شده در خرید ساختمان با ما شریک شود. آقای سرمایه‌گذار ایرانی پس از دیدن بنا، برای اطمینان ده هزار دلار نیز نزد نماینده دفتر ‌املاک ودیعه گذاشت تا جدی بودن پیشنهاد خود را نشان دهد. در ضمن که از من خواستند که به نزد دوستانم بروم و به آنها خبر دهم که ما برای ‌امضای قولنامه و محضر حاضریم و اگرچه ما ودیعه را نزد بنگاه،‌ امانت گذاشته‌ایم ولی حاضریم بین خودمان معامله کنیم تا آنها پول اضافه به بنگاه ندهند و ۳۵ هزار دلار بیشتر به جیب‌شان برود.

من خوشحال و خندان از این خبر به خانه دوستانم رفتم. و پیشنهاد همسرم و شریکش را گفتم. انتظار داشتم آنها هم خوشحال شوند و به ما تبریک بگویند ولی اشتباه می‌کردم: «چی؟ شما واقعا می‌خواهید ملک ما را بخرید؟ مگر شما چقدر پول دارید؟ تازه دو سال نیست که یک خانه بزرگ خریده‌اید و کلی هم که باید وام ماهانه بدهید. نه، نه! این خانه برای شما زیاد است!»  گفتم: «من و همسرم هر کدام روزی پانزده ساعت کار می‌کنیم. هر کدام سه‌شغله هستیم. یک روز تعطیل هم نداریم، پس توانش را داریم. در ضمن تشخیص توانایی مالی ما وظیفه بانک است که او هم لابد چیزی در زندگی ما دیده که به ما کردیت می‌دهد. البته شما از یک لحاظ حق دارید و ما خانه دیگری لازم نداریم ولی مغازه فرق می‌کند. در ضمن که برای دو طبقه بالایش شریک داریم. این‌جوری مغازه‌ای که برای سال‌ها خود شما و مشتری‌هایش مرا تشویق به کار هرچه بیشتر در آن کرده‌اید، باقی می‌ماند. شریک ایرانی‌مان هم که با خواهرش دویست هزار دلار سهم ارث خانه پدری‌شان از ایران را آورده‌اند می‌توانند یک سرمایه‌گذاری خوب بکنند و در ضمن هر کدام در یک طبقه زندگی کنند. شرط ما این است آنها همه پول پیش را بگذارند و ما بهره پول را تا زمانی که اصلش را پس بدهیم با آنها حساب کنیم …» این توضیحات اگرچه اضافه بود ولی فکر کردم می‌تواند نگرانی آینده را حتی اگر به آنها مربوط هم نباشد برطرف کند. ولی اشتباه می‌کردم. تصمیم آنها قبلا گرفته شده بود. در میانه گفت و شنود، خانم استاد، دوستی که می‌گفت خواهر من است، ناگهان برگشت و گفت: «اصلا شما بجای آمدن اینجا باید با ایجنت ما صحبت کنید!» من وا رفتم! بلافاصله  خداحافظی کردم. دو قدم رسیدن به خانه برایم انگار دو سال گذشت.

دیگر برایم مهم نبود که ساختمان را به قیمت ارزان بخریم و یا بوتیک ادامه پیدا می‌کند یا نه؛ من در آن لحظات به راسیسم فکر می‌کردم که برای یک لحظه چهره عریان خود را به من نشان داده بود. با چشمانی که مرا از پایین به بالا نگاه می‌کرد، حتی وقتی که قدم از او بلندتر است، با گوش‌هایی بسته که نمی‌خواست دلایلم را بشنود، حتی اگر به نفعش باشد…با صورتی از سنگ که به هیچ عنوان حاضر نیست برتری مرا قبول کند! حتی اگر همه دنیا بگویند آره، برای او جواب همیشه نه است! در ذهن سنگی‌اش حک شده که من مهاجری هستم که با دست خالی و از کشوری فقیر به اینجا آمده‌ام. حالا هی بیا و مدارک تحصیلی و سابقه کاری معادل کن یا برایشان توضیح بده که ما از کشور ثروتمندی می‌آییم که مشکل عمده‌اش این است که ثروتش به طرز متعادلی خرج یا تقسیم نمی‌شود و ما در کشور خودمان زندگی و موقعیت خوبی، در مقایسه با اینجا داشتیم. برای همین هم توانستیم هزینه مهاجرت را بدهیم! که ما که برای غذا و لباس و سرپناه نیامده‌ایم. ما برای آزادی و دموکراسی و زندگی در اجتماعی عادلانه‌تر می‌خواستیم…  با خودم حرف می‌زنم: «حالا مرحوم سعدی حق داشت که می‌گفت به هیچ یار دل نبند و به هیچ دیار! عوض اینکه از خدای‌تان هم باشد که خانه مخروبه‌تان را بخریم و در این محله فکسنی کار ایجاد کنیم… فکر کردید جا برای سرمایه‌گذاری کم است؟ شهر به این بزرگی، تازه می‌توانیم به استان دیگر برویم، یا حتی کی می‌داند، شاید دوباره کشور عوض کنیم! اگر یکبار زادگاه عزیزمان را با آن‌همه دوست و فامیل گذاشتیم و به اینجا آمدیم، چرا یکبار دیگر این کار را نکنیم؟ آنقدر می‌گردیم تا جایی را پیدا کنیم که مردمش قدر کار و تخصص ما را بدانند.» ولی در ته دلم از چیزی بیش از همه اینها اندوهگین بودم. می‌دانستم که دیگر برای همیشه دو دوست را از دست داده‌ام. دوستانی که شاید هرگز نداشته بودم.

وارد خانه شدم و به همسر و شریک‌مان خبر دادم، برخلاف انتظارم هیچ تعجبی نکردند. فقط سوال کردند که آخر برای مخالفت چه دلیلی آوردند؟ گفتم می‌گویند این خانه برای شما زیاد است. نمی‌دانم  سال به دوازده ماه را بدون تعطیلی روزی پانزده ساعت کار می‌کنیم کسی نمی‌گوید برای شما زیاد است ولی وقتی می‌خواهیم خانه بخریم آن‌وقت زیاد می‌شود! همسرم گفت: «من می‌دانم چرا! چون ‌با اینها سالها زندگی کرده‌ام و روحیه‌شان را خوب می‌شناسم. من برای خانم سابقم (از پدر کبکی و مادر انگلیسی) خانه بزرگ خریدم. وقتی پدرش‌ آمد و دید با ما دعوا کرد! گفت: «چه خبره! مگه شما چند نفرید؟ اینجا برای شما بزرگه!» گفتم برای دخترتان است و نوه‌های آینده‌تان. گفت: «فرقی نمی‌کند!» حتی مادر به دخترش حسادت می‌کرد. زن سابقم را پر می‌کردند و او هم غر می‌زد که پدر و مادرم راست می‌گویند و اینجا بزرگ است و من نمی‌توانم تمیزش کنم! آخرش مرا وادار کردند خانه‌ام را که آن‌همه دوست داشتم بفروشم. حالا خوبی‌اش این است که تو زن ایرانی هستی و وقتی می‌گویم خانه بخریم تازه  کمک هم می‌کنی تا دو برابرش کنی! وقتی می‌گوییم باید یکی‌مان دو تا شود حرف یکدیگر را می‌فهمیم. نه مثل زن سابقم که وقتی گفتم برو یک کارت کردیت بیشتر بگیر، سرم جیغ کشید و زندگی‌مان به طلاق رسید! این دوستان شما همان‌طور نظرتنگ هستند. می‌بینی که حتی وقتی می‌خواهیم پول توی جیب‌شان کنیم هم چشم‌شان ور نمی‌دارد! تازه تو را هم که می‌گفتند آن‌قدر دوست دارند! تو را بگو چطور برای‌شان هفته‌ای هفت روز کار می‌کردی و خانه و گربه و مغازه‌شان را نگه می‌داشتی که آنها به تعطیلات بروند!»

من همان جواب همیشگی را می‌دادم:«من دو شغل دیگر هم داشتم، همه‌شان هم کارهای مورد علاقه‌ام بودند و برای‌شان حسابی مایه گذاشتم. راستش را بگویم خیلی هم ناراحت نیستم که به ما نفروختند. خواسته یا ناخواسته، لطف بزرگی در حقمان کردند. فکرش را بکن حتی اگر ساختمان را می‌خریدیم، برنامه دهسال آینده‌مان این بود که تو همه کار و کسب خودت را بگذاری و آن موزه سه طبقه را تعمیر کنی و من هم آنقدر لباس طراحی کنم و بدوزم که خودم شکل چرخ خیاطی بشوم!» همسرم خندید و گفت: «فکر می‌کردم عاشق این کار هستی، برای همین کمک کردم که  مغازه را بخری!» گفتم: «آره ولی گاهی لازم است کسی آدم را متوقف کند. مخصوصا اگر عاشق چیزی است که با سلامتی‌اش تضاد دارد.»

بعد با هم کلی حرف زدیم و موضوع را یکبار دیگر برای خودمان تحلیل کردیم تا درسی برای آینده و برنامه‌های بعدی داشته باشیم: «اشتباه ما در اولین قدم این بود که بیش از حد روی دوستان‌مان حساب کردیم. آن‌قدر که یادمان رفت که زندگی در یک کشور جدید باغ گل و بلبل نیست و باید منتظر جنبه‌های منفی هم باشیم. اشتباه دوم تاخیر یکی دو روزه در پیشنهادی بود که می‌دانستیم زیر قیمت روز است و برای خریدار حداقل صد هزار دلار استفاده داشت. پس دفعه دیگر باید سریع‌تر عمل کنیم. علاوه بر اینکه مواظب باشیم دوستان‌مان را طوری نترسانیم که فکر کنند یک گروه مهاجر ایرانی حمله کرده‌اند که محله باستانی و عزیزشان را تکه تکه بخرند! و بالاخره مهم‌ترین نکته آموزنده همان بود که آنها غیر مستقیم به آن اشاره کردند: «این‌همه کار برای ما زیاد است! باید مسئولیت‌هایمان را تدریجا سبک کنیم، یک روز در هفته را به سلامتی و استراحت و تفریح اختصاص دهیم و کم کم به فکر بازنشستگی باشیم. به این ترتیب بود که  سعی کردیم ماجرا را فراموش کنیم.

ولی اگر برای ما مسئله تمام شده بود، برای دوستان و مشتری‌ها اینطور نبود. مغازه هنوز باز بود و من بیشتر از همیشه کار می‌کردم تا سفارش‌ها و کارهای ناتمام را به پایان برسانم و شاید برای همیشه چرخ خیاطی را کنار بگذارم. مشتری‌ها همه با نگرانی اخبار را دنبال می‌کردند و سوال‌های‌شان تمامی نداشت: «بالای ساختمان تابلوی فروخته‌شده گذاشته‌اند!‌ امیدواریم شما خریده باشید!» و من جواب می‌دادم نه! ما حتی پیشنهاد بالاتر هم دادیم ولی حاضر نشدند به ما بفروشند… اینجا دیگر اوج حیرت دوستان و مشتری‌ها بود: «آه مگر می‌شود؟ اصلا منطقی نیست. آخر چرا؟ چه دلیلی برای شما آوردند؟» و من جواب می‌دادم: «نمی‌دانم، شاید بخاطر نژادپرستی، حسادت یا بدجنسی صاف و ساده! ولی هرچه باشد من هم‌چنان برای آنها و تصمیم‌شان احترام قائل هستم و هنوز با هم دوست هستیم…» این جمله آخر تقریبا به لب همه لبخند می‌آورد. اگر چه با دیدن خریداران جدید، گفتن این حرف‌ها کمی سخت می‌شد. کمی بعد یک زوج کبکی به داخل مغازه ‌آمدند و خبر دادند که قولنامه خرید را‌ امضا کرده‌اند. من هم بهشان تبریک گفتم و اضافه کردم که قبل از اینکه به محضر بروند مغازه‌ آماده تحویل است.

دو هفته پایانی در کاری که بیش از دهسال بود بطور تمام‌وقت به آن مشغول بودم، بیش از همیشه بحث و ماجرا داشت. دوستان و مشتری‌هایم از فکر بسته شدن همیشگی مغازه و از دست دادن لباس‌های جدید عصبانی و غمگین می‌شدند؛ لباس‌های مانده را کیسه کیسه می‌خریدند و از مالک انتقاد می‌کردند که چرا نگذاشته مغازه محبوب‌شان باز بماند و به من اطمینان می‌دادند که اگر کارم را در محلی جدید ادامه دهم، همگی به دنبالم خواهند‌ آمد. برخی حتی پیشنهاد کار در خانه خودم را می‌دادند! هر کدام از مشتری‌ها برایم داستانی داشتند. دوستان فرانسوی سر درد و دلشان باز می‌شد که «فکر نکنی که شما ایرانی هستی و با شما این برخورد را کرده‌اند؛ آنها ما را هم خوش ندارند!» دوستان کانادایی‌ام خط تفاوت بین انگلیسی‌ها و فرانسوی‌زبان‌ها می‌کشیدند: «آره با ما هم از این کارها می‌کنند. موقع دوستی خیلی خوب و صمیمی هستند، بخصوص وقتی  دارند ‌امتیاز می‌گیرند یا به کار شما احتیاج دارند خیلی لبخندهای چرب و نرمی می‌زنند، ولی به محض اینکه قرار باشد از آنها چیزی به شما برسد دیگر مسئله فرق می‌کند!» با اینحال هم او اضافه می‌کرد که بهترین دوستان را در میان کبکی‌ها دارد. مردمانی خونگرم و صمیمی. در ضمن که همه هم یک جور نیستند و خوب و بد همه جا هست.

دوستان مهاجرم از کشورهای مختلف تقریبا همه یک نظر را داشتند: «اینجا کبکی و غیر کبکی ندارد. هر جای کانادا باشی سرباز صفری. تا وقتی پایین هستی با تو مهربان هستند و برایت دلسوزی می‌کنند. همینکه بخواهی سرت را درآوری دیگر کمک که نمی‌کنند هیچ، سعی‌شان را هم می‌کنند که نگذارند به جایی برسی…»

من هر شب گفته‌ها و شنیده‌ها را با همسرم مرور می‌کردیم و به نتایج جدیدی می‌رسیدیم. همه این حرفها اگرچه دور از واقعیت نبود ولی ما تجربه کشور زادگاه‌مان را هم داشتیم. جایی که راسیسم به حد شرم‌آوری است که ورود افغان‌های همسایه و هم‌زبان را به برخی شهرها قدغن کرده‌ایم. یا از آن نگاه بدبین و ‌امنیتی که به هر حق‌خواهی شهرستان‌ها داریم… اگر دوستان کانادایی‌مان را متهم می‌کنیم که چشمشان برنمی‌دارد پیشرفت ما را ببینند پس باید در مورد حسادت خود و نزدیکان‌مان که همه شاهد آن بوده‌ایم چه بگوییم؟ اگر کبکی‌ها را نژادپرست بگویم آن‌وقت باید دوستانی از میان همین مردم  که مرا تشویق به اقدام قانونی می‌کردند را چه نام دهم؟ مشتری‌های کبکی که سال‌ها مرا حمایت و تشویق کردند و حالا برایم کتاب قانون می‌آوردند که چگونه می‌توانم برای گرفتن حقم به رژی (اداره هماهنگی مالک و مستاجر) بروم و شکایت کنم تا مالک مجبور شود قولنامه را باطل کند و ملک را به من بفروشد! دوستانی که برایم توضیح می‌دادند که چگونه طبق قانون اینجا مالک از لحاظ قانونی و اخلاقی وظیفه دارد که هنگام فروش اولین پیشنهاد را به کسانی بدهد که مدت طولانی در آن ساختمان ساکن یا مشغول به کار بوده‌اند… اگر چه به آنها جواب می‌دادم که این حرفها عملی نیست و نمی‌توانم از کسانی که تا همین دیروز دوست خود می‌دانستم شکایت کنم.

ولی این‌ها مانع نبود که نصایح و همدردی‌های بی‌شائبه‌شان دلم را نرم نکند. آنقدر که دیگر به مهاجرت دوباره فکر نمی‌کردم. در آن ماجرا برای خودم یکبار دیگر مشخص کرده بودم که با همه کم و کاستی‌ها، اینجا کشور دوم من است و قانونی وجود دارد که از من حمایت می‌کند. اگر یکی دو نفر هم بدون دلیل منطقی با کار من مخالف هستند چه باک؟ تا وقتی کارم را خوب انجام دهم یا کالایی با کیفیت و با قیمتی مناسب ارائه کنم، صدها نفر عملا از من حمایت می‌کنند و کنارم هستند و این بیشتر از کافی است. برای همین  وقتی دوستان کبکی‌ام با شرم می‌گفتند که نگران قضاوت من نسبت به کشورشان هستند و یا شاید این برخورد‌ها باعث شود که بخواهم به کشور گرم‌تری بروم، این من بودم که به آنها دلداری می‌دادم: «آخر آدم عاقل بخاطر نیش چند تا پشه، یک باغ را ترک می‌کند؟ حتی اگر آن باغ کمی سرد باشد!»

بالاخره بعد از چند روز بی‌خبری، روزی مالک مغازه داخل شد. خوشحال و خندان به او برای فروش ساختمانش تبریک گفتم و او وا رفت! گفت انتظار داشتم که تو را ناراحت و عصبانی ببینم! جواب دادم: «برای اینکه شما مرا نمی‌شناسید. و برادر عزیز من، مسئله اصلی ما دقیقا همین‌جاست. ما دهسال با هم کار کرده‌ایم ولی ظاهرا ارتباط ما مثل گفتگوی کورها و کرها بوده است! ما در شرایط نابرابری زندگی می‌کنیم که به نفع شما نیست. در حالی به کشور شما می‌آییم که گاه زبان و  تاریخ و جغرافی کشورتان را از خودتان بهتر می‌دانیم. ما در سکوت، پرحرفی‌های شما را گوش می‌دهیم تا کلمه‌ای را جا نیندازیم. ولی شما از ما تقریبا هیچ نمی‌دانید. نمی‌خواهید هم بدانید. به همان پیش‌داوری‌ها و اطلاعات نصفه و نیمه‌تان چسبیده‌اید و اجازه نمی‌دهید تصویر ذهنی‌تان به هم بریزد. نمی‌خواهید فکر کنید که این متخصص‌هایی که از آن سوی جهان آمده‌اند و دارند کنار شما کارهای پیش پا افتاده انجام می‌دهند چه در سرشان می‌گذرد…»

او با تعجب و سکوت به من نگاه می‌کند. دلم نمی‌آید بیشتر با حرف‌های پیچیده گیجش کنم. باز می‌خندم و به او دلداری می‌دهم: «عیبی ندارد. اینجا در کانادا یکی از بهترین درس‌هایی که یاد گرفتم درک کردن و بخشیدن بود. حالا هم یک بار دیگر آن را با شما تمرین می‌کنم. راستش فقط یک چیز را نمی‌توانم درک کنم. یک جامعه‌شناس فرانسوی می‌گوید انسان فقط تنها در مسائل اقتصادی‌اش است که کمی منطق دارد. ولی  شما در تصمیم‌گیری اخیر منافع اقتصادی‌تان را زیر پا گذاشتید. می‌توانم سوال کنم چرا؟» سرش را با بهت تکان می‌دهد: «واقعا نمی‌دانم چرا این طور تصمیم گرفتم… اصلا مدتی است گیج هستم. خیلی احساس تنهایی می‌کنم …کاش حداقل مادرم زنده بود…» این قسمت حرفهایش را می‌قاپم «واقعا حیف از آن زن با شعور که از دنیا رفت و احمق‌ها باقی ماندند!»

مادرش را تا آخرین روزهای زندگی می‌دیدم. پیرزن زنده‌دلی بود که دوازده سال قبل، در هشتاد و پنج سالگی از انتاریو به کبک مهاجرت کرده بود تا در کنار پسرش باشد. همین مادر بود که سی سال پیش او را تشویق به خریدن ملک مغازه‌اش کرده بود و حتی پول پیش را به او قرض داده بود. تا زمانی که زنده بود، هر وقت که می‌توانستم، حداقل ماهی یکبار به دیدنش به خانه سالمندان می‌رفتم و یکی دو ساعتم را با او و دیگران می‌گذراندم. برایم دیدن زنی که هم‌سن مادربزرگم بود و در دنیای متفاوتی زندگی کرده بود جالب بود. از او می‌خواستم که برایم از خاطراتش بگوید و یک بار وقتی حرف تنبیه کودکان شده بود او از پسرش گفته بود و اینکه تا همین میان‌سالی هنوز گاهی با کارهای احمقانه به حدی مادر را عصبانی می‌کرد که گوشش را می‌کشید. آخرین گفتگوی‌مان را با شوخی تمام می‌کنم: «شانس آوردی که مادرت فوت کرد! اگر الان زنده بود حتما برای آتش زدن مالت هم که شده یکی از گوشهایت را از بیخ می‌کند!»

بنظر می‌آمد که همه چیز تمام شده، حرف‌ها کم و بیش گفته شده و تصمیم‌ها گرفته شده بود. در یکی دو روز آخر که خود را برای بستن دائمی مغازه حاضر می‌کردم استادم به درون آمد. می‌خواستم آخرین حرف‌هایم را به او هم بزنم که ناگهان مرا به کناری کشید و با صدایی ملتهب زخم پوستش را نشان داد که دکترش همان روز از تومور زیر آن نمونه‌برداری کرده بود و مشکوک به سرطان بود. خدای من، این دیگر آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتم. احتمال سرطان و مرگ برای زنی که حتی یک سیگار نمی‌کشید و در برف و باران با دوچرخه به دانشگاه می‌رفت و آن‌همه مواظب خواب و تغذیه‌اش بود. سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم و با ترس خودم، روحیه‌اش را خراب نکنم. به او گفتم که او را زن سالم و پرانرژی می‌دانم و مطمئن هستم که تومور مهمی نیست. حتی اگر هم غده سرطانی باشد هر دو کلی آدم در اطراف‌مان می‌شناسیم که درمان شده‌اند. با این‌حال وقتی او رفت شوکه بودم. دیگر در دلم حتی سرسوزنی هم از او کدورت نداشتم. تمام شب برایش دعا کردم. فردای آن روز وقتی به عادت همیشگی آبمیوه تازه می‌گرفتم یک لیوان هم برای استادم کنار گذاشتم. همسرم زیر لب غرغر کرد: «نه خیلی به ما محبت کرده‌اند، لابد حالا می‌خواهی راه به راه به این راسیست‌ها آبمیوه و ویتامین هم بدهی!» می‌گویم می‌دانم که این حرف‌ها را از ته دل نمی‌گویی و مثل من آرزوی سلامتی‌اش را داری. در ضمن فکر می‌کنم وقتش است ما که خودمان را ایرانی و با شعور می‌نامیم، یک چشمه از معرفتی که آن‌همه به آن می‌نازیم را به دوستان کانادایی‌مان نشان بدهیم. اینها را می‌گویم و یک دقیقه بعد در خانه دوستم را می‌زنم. کاری که دو هفته پیش حتی فکرش را نمی‌کردم. خوشحال در را باز می‌کند و می‌گوید که از آزمایشگاه خبر داده‌اند که غده سرطانی نیست و خطری وجود ندارد. بعد به شوخی می‌گوید «تو حق داشتی من به این سادگی‌ها نمی‌میرم!» می‌گویم «این حرف‌ها یعنی دیگر آبمیوه تازه لازم نداری!» و هر دو از ته دل می‌خندیم.

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

(11) دیدگاه خوانندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان