هنر و سرگرمی — 04 نوامبر 2016
شهربانو بهجت-اولین سکه به دیواره قلک خورد و بعد از کلی سر و صدا به ته آن افتاد. انگار سکه هم به اندازه قلک خوشحال بود. قلک فکر کرد امروز زندگیام آغاز شده است. دومین و سومین سکه هم سر و صدای زیادی به پا کردند. شیار نور که به داخل قلک میتابید پر از ذرات رقصانی بود که سرگردان به دور هم میچرخیدند. انگار نه از جایی آمده بودند و نه میخواستند به جایی بروند. سکه ها اما یکی یکی میآمدند. و قلک را خوشحال می کردند.
وقتی قلک تا نیمه پر شد یک دفعه فهمید نیمی از آن نور را از دست داده است. حالا دیگر با ورود هر سکه بخشی از آن نور را از دست میداد. روزها میگذشت و قلک پُرتر میشد و نور کمتر. حالا دیگر ورود سکهها خوشحالش نمیکرد. قلک فهمیده بود یک روز آخرین سکه را دریافت میکند . و آن روز دیگر نوری نخواهد بود. آن روز، روز پایانش بود.
مطالب مرتبط
قصه
نوامبر 24, 2016
گزارش شاهنامه از اسطورهی ضحاک
نوامبر 24, 2016
چه کسی این بلا را سر شهر آورده است؟!
نوامبر 04, 2016
گنجشک کوچولو و پرندگان شکاری
نوامبر 04, 2016
درخشش روح امیدوار ایرانی در تیرگان
جولای 24, 2013
انتشار متون ادبی و قصههای کوتاه مخاطبان در پرنیان
آوریل 04, 2013
Superheroes with Personality “The Avengers”
ژانویه 09, 2013به اشتراک بگذارید
درباره نویسنده
(0) دیدگاه خوانندگان
پرنیان را ورق بزنید!
Selected Title
همکاران ما
در صورت تمایل به درج آگهی در نشریه و سایت پرنیان، لطفا با ads[at]parnianmagazine[dot]com تماس بگیرید
و یا فرم تماس با ما را پر کنید.
و یا فرم تماس با ما را پر کنید.
