' نمی‌گذارم آرزوهایم بمیرند! | پرنیان
بازار کار گزارش — 30 می 2014

گفتگوی میترا روشن با یک متقاضی اشتغال در رشته پرستاری

 

من حامدم و این قصه من است

اولین برخوردها

من حامد هستم و سی و سال دارم. شش ماه است که به استان کبک کانادا آمده‌ام. از ۲۰۱۰ به عنوان پرستار باسابقه از ایران برای مهاجرت به کانادا اقدام کردم و در اواخر ۲۰۱۳ به مونترال رسیدم. از ابتدای خروج از فرودگاه راستش یک کمی توی ذوقم خورد! اول از خرابی آسفالت‌ها که روی خیابان‌های تهران را سفید کرده بود، بعد از دیدن گداهای خیابان که کانادا را نه کشوری پیشرفته بلکه شبیه یکی از کشورهای در حال توسعه کرده بود! البته بعد فهمیدم که آسفالت‌ها از اختلاف درجه زیاد گرما و سرمای اینجا ترک می‌خورد (منفی و مثبت ۴۰ درجه بین زمستان و تابستان) و دلیل وجود اینهمه گدا در مونترال این است که اینجا شهرت توریستی دارد، گدایی در این استان جرم نیست و زندان ندارد، در ضمن که مردم کبک هم مهربان و گدانواز هستند، در نتیجه گداهای بقیه جاهای کانادا و حتی امریکا هم بخصوص در تابستان به مونترال می‌آیند! نکته منفی دیگر خانه‌های فکسنی و آپارتمان‌های کوچک بود. بخصوص که من نه تنها از خانواده مرفهی آمده بودم، بلکه تجربه زندگی و کار در امارات را هم داشتم. در مقابل خانه‌های بزرگ و آپارتمان‌های لوکسی که دیده بودم، اینجا همه چیز به نظرم فقیرانه رسید. اما همین هم برای خودش می‌تواند یک امتیاز باشد. مثلا اینجا آدم می‌تواند واقعا همه چیز را از اول شروع کند. همانطور که اثاث هم باید از اول بخرد، البته نه مثل تهران که از اول باید بروید یافت‌آباد و یک دست مبل و تخت چند میلیون تومانی بخرید، بلکه فقط یک میز و چند تا صندلی و یک تخت خیلی ساده…فقط چند وسیله اصلی، مال همه همین‌طور است و کسی هم آدم را بخاطرش قضاوت نمی‌کند. امتیاز دیگر آزادی‌اش است که کسی به آدم کار ندارد که چه می‌خورد و چه می‌پوشد. مردم خیلی ساده می‌گردند و زندگی می‌کنند، آن کت شلوار و کراوات‌ها را فقط در دفترها و ادارات می‌بینید وگرنه دانشجویان و مردم عادی خیلی راحت لباس می‌پوشند. ولی سعی می‌کنند تمیز باشند و عطر می‌زنند. غذاها و فست‌فودهایش زیاد جالب نیست، رستوران‌های خوب هم گران است و بهتر است آدم خودش در خانه غذا درست کند، هم سالم‌تر است و هم ارزان‌تر. در مجموع مردم بی‌تعارف و ریلکس هستند. اگرچه که من خودم در این چند ماه دو تا صحنه خشن یکی از پلیس و یکی هم از دو نفر در خیابان دیدم ولی با وجود اینهمه مهاجر، مونترال شهر امن و آرامی است و برای زندگی مناسب.

 

کار و کارستان

و اما از کار بگویم که خودش کارستان است! به نظر من بزرگ‌ترین ایرادش همین است. امکان سریع جذب در بازار کار تخصصی نیست و بخصوص زمان کشته می‌شود. مثلا در حالی‌که کانادا و بخصوص کبک بحران دکتر و پرستار دارند و بیمارستان‌ها دارند از کمبود نیرو فریاد می‌کشند، من پرستار باتجربه و متخصص که برای استان کبک قبول شدم، باید ماه‌ها و بلکه سال‌ها منتظر بمانم و تلاش کنم تا بتوانم دوباره در رشته خودم کار کنم. رشته من ۱۶ امتیاز یعنی حداکثر را در پروسه مهاجرت دارد. نمی‌دانم چرا اینجا این‌قدر زمان می‌کشند، در ضمن این مشکلات مال تنها کبک هم نیست، شنیده‌ام که استان‌های دیگر هم اگرچه مسیرشان فرق دارد ولی همین پیچ پیچ است!

خوب حالا یک پرستار با کوله‌باری از تجربه می‌آید کانادا. کلی درس خوانده، هزینه کرده، کار کرده، ولی باز اینجا باید از صفر شروع کند! تا معادل‌سازی مدارکش، حتی ساده‌ترین کارهای پرستاری را هم به او نمی‌دهند. این ضربه بدی است. باید وقت و انرژی‌مان را برای کار غیرتخصصی بگذاریم و آنوقت آنچه یاد گرفته‌ایم فراموش می‌شود. مخصوصا در پرستاری. درکار درمان و پرستاری، تجربه یکی از مهم‌ترین سرمایه‌هاست. ولی وقتی به درد نمی‌خورد، آدم عذاب می‌کشد.

من قبول دارم که ما باید دوباره آموزش ببینیم که کارمان در اینجا قابل قبول باشد و خودمان هم حاضریم هزینه‌اش را بدهیم ولی هی وقت تلف می‌کنند. اول می‌گویند برو زبان یاد بگیر و امتحان بده و بعد بیا مدارکت را ارزیابی کنیم و پس از آن تازه اجازه بدهیم که تو در رشته‌ات ادامه تحصیل بدهی و تجربه کار کانادایی بگیری. اینها یعنی بیش از دو سال زمان. در حالی‌که مثلا انجمن پرستاری کبک می‌تواند از همان اول با اداره مهاجرت همکاری کنند و در همان پروسه مهاجرت مدارک ما ارزیابی شود. نه اینکه مثل حالا پرستار مهاجر خودش باید یکی یکی این پله‌ها را طی کند تا بتواند به عنوان پرستار شروع به کار کند. اگر این دو اداره با هم کار می‌کردند کارها سریع‌تر و منطقی‌تر پیش می‌رفت. اینجور که تا حالا متوجه شده‌ام سیستم لاک‌پشتی کبک و حتی کانادا تناسبی با حجم مهاجران متخصصی که می‌پذیرد ندارد. در زمینه بکارگیری آنها هم برنامه مدونی وجود ندارد.

من از کار خودمان می‌گویم. اینها وقت و انرژی یک پرستار را هدر می‌دهد و امیدهایش را یکی یکی می‌کشد. بخاطر همین اکثر کسانی که حتی کالج پرستاری را گذرانده‌اند به کارهای دیگر رو می‌آورند و هرروز از تخصص‌شان دورتر می‌شوند و یادشان می‌رود که روزی در کشورشان نیروی متخصص بودند و اینجا به حداقل‌ها قانع می‌شوند.من نمی‌فهمم اینها که این همه داد می‌زنند کمبود نیرو داریم پس چرا نیروهای متخصص مهاجر را اینطوری هدر می‌دهند؟!

ما الان یک گروه هستیم که با هم قبول شده و آمده‌ایم. اکثرا جزو بهترین و باتجربه‌ترین‌ها هستند. یک دختر خانم در گروه ماست که تخصصش در نگهداری ویژه کودکان است، یکی دیگر از خانم‌ها مدیر… بوده است. متخصص‌ها با کلی آرزو و هدف به اینجا می‌آیند ولی متاسفانه چون با مشکلات اینجا آشنایی ندارند و برنامه‌ای هم برای حل آن نریخته‌اند. در نتیجه توی ذوقشان می‌خورد، یا از مسیر کار تخصصی‌شان خارج می‌شوند و یا دست از پا درازتر به ایران برمی گردند.

البته این را هم بگویم که همه اینها تقصیر خودمان هم هست. ما با انتظارات بالا می‌آییم. در ذهن خود کانادا را بهشت برین می‌دانیم و ایران را جهنم. در حالی که اینجا هم مانند ایران هم دارای معایب و هم مزایاست. ولی تا نیاییم و به چشم خودمان نبینیم، باورمان نمی‌شود. اگر هم کسی به ما بگوید که بابا بخدا اینجا هم زندگی سخت است، ناراحت می‌شویم و فکر می‌کنیم طرف دارد حسودی می‌کند و بدی‌ها را می‌گوید که ما نیاییم. متاسفانه خیلی از ما حاضر نیستیم نظرات مخالف را بشنویم. ضعف‌هایمان را نمی‌بینیم. ادعایمان زیاد است. زبانمان کامل نیست. سرمان را می‌اندازیم پایین و می‌آییم. دید درستی نداریم کسی هم به ما نمی‌گوید. اگر هم بگویند فکر می‌کنیم که می‌خواهد سیاه‌نمایی کند. درحالی‌که اگر کسی مشکلات را از قبل بداند و برای غلبه بر آن برنامه‌ریزی کند بیشتر احتمال موفقیت دارد. بخصوص روحیه‌اش هم به هم نمی‌ریزد. در ایران ما محدودیت داشتیم ولی امید هم داشتیم. اینجا امیدها کم کم می‌میرند. کسانی را دیده‌ام که تحمل سختی‌ها را نداشته‌اند و آرزوهای‌شان را فراموش کرده‌اند. ولی در ضمن موفق‌ها را هم دیده‌ام که توانسته‌اند سختی‌ها را تحمل کنند، موانع را یکی یکی از سر بگذرانند و ادامه دهند و به هدفشان برسند. برای موفقیت دراینجا باید با قانون و قدم به قدم پیش رویم. زندگی ایران و آنچه بودیم را فراموش کنیم. یکی از خوبی‌های اینجا این است که با تلاش می‌توانیم دوباره روی ریل بیفتیم و به هدفمان برسیم. در ضمن که مزایایی هم نسبت به ایران دارد. ایران غیر قابل پیش‌بینی است، آینده نامطمئن است، مسائل جانبی زیاد دارد، هرلحظه ممکن است مجبور شوی برنامه‌ات را عوض کنی ولی اینجا می‌توان برنامه‌ریزی کرد؛ مسیر مشخص است، کار زیاد و زمان می‌برد ولی به هدف می‌رسیم.

 

لمس زندگی کانادایی

اینرا هم بگویم که کانادا کشور گرانی است و حتی با اینکه کبک از همه جای دیگر ارزان‌تر است با اینحال هزینه اجاره، غذا و رفت و آمد از اروپا و امریکا بالاتر است. بخصوص برای تازه‌وارد‌ها که دلار گران خریده‌اند و اینجا تا چند ماه درآمدی ندارند و باید از کیسه خرج کنند سرسام‌آور می‌شود: فقط یک کارت متروی ماهانه‌اش ۸۰ دلار است.

برای همین من هم مثل بقیه همکارانم فکر می‌کنم فعلا چاره‌ای نیست جز این که به کارهای غیرتخصصی روی بیاورم. بعضی اوقات خسته، دلسرد و ناامید می‌شوم ولی بعد دوباره به یاد رویاهایم می‌افتم و نفس تازه می‌گیرم تا غربت را تحمل کنم و به امید روزهای آینده می‌مانم. نمی‌گذارم آرزوهایم یکی یکی بمیرند. حتی فکر کردم اگر قرار است دوباره از صفر شروع کنم رشته خودم را ارتقاء دهم! من آدم سخت‌کوشی هستم. در دبیرستان همیشه جزو شاگردهای اول و دوم بودم. برای المپیاد ریاضی و زیست همیشه جزء انتخاب‌شده‌ها بودم و در رشته شیمی دانشگاه بوعلی درس می‌خواندم. ولی از همان زمان به فکر مهاجرت افتادم و به دانشکده پرستاری رفتم. آن زمان همه به من خندیدند که شیمی را ول کرده‌ای می‌خواهی آمپول‌زن شوی؟! گفتم من هنر و نقاشی هم خوانده‌ام ولی از کار پرستاری و پزشکی بیشتر از هر کار دیگری خوشم آمد. بعد هم که درسش را خواندم علاقه‌ام بیشتر شد. بلافاصله بعد از پایان تحصیلاتم در سی‌سی‌یو بیمارستانی و بعد از آن در بیمارستان فیروزگر و بعد هم در اورژانس تهران کار کردم و حسابی آبدیده شدم. بعد هم که برای مهاجرت به کانادا اقدام کردم و برای اینکه تجربه کار خارج از کشور را هم داشته باشم به امارات رفتم. آنجا از لحاظ کار و سطح زندگی خوب بود، حقوقم هم از ایران بیشتر بود، فقط مشکل اقامت داشتم.

اماراتی‌ها ثروتمند هستند واز لحاظ پزشکی و بهداشت سطح بالاتری از کانادا دارند. هرچه اینجا سیستم‌اش لاک‌پشتی است، امارات سریع عمل می‌کند! من شبی که پایم به دبی رسید، فردایش امتحان آر-ان (رجیستر نرس) دادم و چهار روز بعد نتیجه قبولی را گرفتم. کل کاریابی من یک صبح تا ظهر طول کشید و فردایش به بیمارستانی رفتم که سطح خوبی داشت و اتفاقا زیر نظرانجمن کانادا بود. اینجا همه‌جوره وقت می‌کشند. با وجود سیستم و وسائل پیشرفته، سیستم درمانی‌اش اتلاف زمان می‌کند؛ بیماران برای ساده‌ترین عمل جراحی باید زمان زیادی را صبر کنند. در کار بهداشت و درمان پیش‌گیری، تشخیص درست و درمان سریع خیلی مهم است. من هیچ‌جا تعلل کانادا را ندیده‌ام! هرجایی اگر یک ماه دیگر وقت رادیولوژی بدهند بیمار فریادش در می‌آید. ما در ایران همچین وضعی نداریم. در تهران با آن حجم عظیم جمعیت، نیروهای بهداشتی و اورژانس دارند بیست و چهار ساعته بهترین سرویس را می‌دهند. خدماتش همه رایگان است. آن انبوه نیروهای متخصص بهداشت و درمان که در ایران دارند با دل و جان کار می‌کنند و ما قدرشان را نمی‌دانیم. برای کاشت مو و جراحی قلب از امریکا و اروپا به ایران می‌آیند. چون سرویس عالی، سریع و ارزان است. اینجا باید بیمار برای یک جراحی مهم تا دوسال صبر کند.

البته در مقایسه کار اینجا و ایران این را هم باید بگویم که آنچه از سانحه و حادثه در ایران عادی است و روزانه اتفاق می‌افتد، اینجا فاجعه‌ای است که هر ده سال یکبار ممکن است اتفاق بیافتد. برای همین پرستار و پزشکی که در ایران کار کرده قدرت تصمیم‌گیری بالایی دارد و باتجربه‌تر است. تفاوت دیگرش اینکه ایران مسائل بهداشتی را بیشتر رعایت می‌کنند. اینجا برای آزمایش خون رفتم و دیدم که پرستارم ساده‌ترین مسائل استریل را رعایت نکرد، سوزن قبل از تزریق روی میز افتاد و او کوچک‌ترین توجه‌ای به غیر استریل بودن نداشت. در مجموع هم متوجه شده‌ام کانادایی‌ها مثل ما خیلی تمیز نیستند. در رختشوی ساختمان دیدم خیلی‌ها لباس‌هایشان را با آب خالی در ماشین می‌شویند! اینها ذهنیت مرا نسبت به کانادا تغییر داده است. مسائل مالی به همچنین. تصور من قبل از آمدن به کانادا کار با حقوقی بین چهار تا هفت هزار دلار در ماه بود! حالا می‌بینم که اگر پس از چند سال موفق هم بشوم اولا که این حقوق‌ها نیست و تازه بیشتر از چهل درصدش هم برای مالیات و بیمه می‌رود.

 

چند توصیه

توصیه من به دوستانی که می‌خواهند مهاجرت کنند این است که با چشم باز بیایند و بخصوص پل‌های پشت سرشان را خراب نکنند. چون شاید با دیدن سختی‌ها در تصمیم خود تجدید نظر کنند. ولی اکثرا به دلایل مختلف می‌مانند، مثل من پیه همه سختی‌ها را به تن می‌مالند و بالاخره راهشان را پیدا می‌کنند. اینجا می‌بینم ایرانی‌های دیگر با برنامه‌ریزی، سخت‌کوشی و پشتکار بعد از ده‌سال برای خودشان خانه و زندگی و کار خوب درست کرده‌اند. از همان اول فقط زبان خوانده‌اند و بعد دنبال کار و بیزنس…بعضی‌ها دانشگاه رفتند و برخی فقط با یکی دو دوره یکساله در رشته‌های مختلف توانسته‌اند کار خوب بگیرند. در ضمن کارش هم حسابی کار است. بخصوص مهاجر باشی باید بیشتر کار کنی که جایت را سفت کنی.

در پایان می‌خواهم به دوستانی که به دنبال جنس مخالف، زن‌ها و مردهای موطلایی و چشم آبی هستند و به ازدواج واقعی یا گرفتن اقامت از این طریق فکر می‌کنند، یک راهنمایی حیاتی کنم! برعکس آنچه همه از داخل ایران فکر می‌کنند این کارها اینجا راحت نیست. من خودم نامزد دارم و دلم گیر است ولی تجربیات بقیه پسرها و دخترهای ایرانی را می‌بینم. می‌گویند اکثر کسانی که در کلاس و یا کار با آنها برخورد داشته‌اند یا خودشان کسی را از دوران نوجوانی دارند و یا هم‌جنس‌گرا هستند، و در هر دو صورت به طرفشان وفادارند. بخصوص دخترهای ایرانی که می‌آیند با دیدن مردهای اینجا خیلی توی ذوقشان می‌خورد. شاید برایتان جالب باشد بدانید که اینجا معمولا قرار را دخترها می‌گذارند و پول میز را هم اول خانم‌ها حساب می‌کنند و از دفعه دوم به بعد دیگر هرکس سهم خودش را می‌دهد!

 

از شما ممنون هستم که داستان تجربیات زندگی من در کانادا را خواندید. خوشحال می‌شوم از تجربیات بقیه بخصوص از همکارانم در استان‌های دیگر خبر بگیرم. در ضمن از آقایان مختاری و بسطامی و تیم نشریه پرنیان تشکر می‌کنم که برای ما مهاجران ایرانی چنین فرصت خوبی بوجود آورده‌اند.

این نوشته در این صفحات از نسخه دیجیتالی پرنیان شماره ۲۲ منتشر شده است.

 

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

(5) دیدگاه خوانندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان