' لعنت به هرچی مرز است | پرنیان
مهاجرت موضوع ماه — 22 سپتامبر 2014

میترا روشن

 

من سعیدم و این قصه من است

با درود خدمت شما دست‌اندرکاران پرنیان و خوانندگان محترم!

من سعید هستم و می‌‌‌خواهم داستان خودم را که در تظاهرات و برای دوستان کانادایی گفته‌ام، برای آخرین بار و این بار برای شما بگویم. وقتی شما دارید این نامه را می‌‌‌خوانید من دیگر در کانادا نیستم و پس از پنج سال جان کندن در «کشور آرزوها» به ایران دیپورت شده‌ام.

تقریبا هشت سال پیش از ایران بیرون زدم. به دلایلی که همه‌مان می‌‌‌دانیم. اقتصاد کازینویی ایران با تورم عجیب و غریب که در دنیا لنگه ندارد، بیکاری، فشارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، آن احساس ترس و ناامنی که هرجا بروی و هرکاری هم که بکنی یا نکنی، زمین زیر پایت می‌‌‌لرزد، چه برسد به من که سر پرشوری هم داشتم و نصف فامیلم را هم در جنگ از دست داده بودم…. داستان دو سال اول سفرم خودش یک شاهنامه است. ده دوازده کشور را از آسیا و اروپا دور زدم تا به کانادا رسیدم. نصف این دوران را در زندان‌ها گذراندم. به خاطر سفر با مدارک جعلی، ورود و خروج یا اقامت غیرقانونی، آنهم برای من که در ایران پایم به یک کلانتری نرسیده بود! خوب البته همه کسانی که سفر قاچاق می‌‌‌کنند، پروفسور و مدیر و هرکی هم که باشند، تا به مقصد برسند همه اسیرند. تازه شانس بیاورند و زنده بمانند. چون خیلی ریسکی است مخصوصا سفرهای زمینی و دریایی.

اگر من از سختی‌های سفر قاچاقم بگویم، از خطرهایش،…فکر می‌‌‌کنید فیلم است. فقط چند تا تیکه‌اش را می‌‌‌گویم: ترکیه بودم، بی جا و آواره، یکی گفت کار سراغ دارم با حقوق، جای خواب هم می‌‌‌دهند. گفتم: «مگه میشه! گفت جان تو بیا ببرمت از همین امشب دوتایی‌مان استخدامیم، ساکت را هم بردار که جای خواب هم داریم!» ما رفتیم در را که باز کردیم دیدیم یک میز بزرگ سیمانی است و یکی هم رویش خوابیده، یارو گفت «این مرده را بشویید تا من چایی درست کنم و برگردم!» دوستم خودش شد رنگ مرده! دست مرا گرفت که یواشکی فرار کنیم! تازه من دلداری‌اش دادم که تا اینجا آمده‌ایم حیف است دست خالی برگردیم! به او گفتم: «بابا جان تو باید از زنده‌ها بترسی که یک وقت کار دستت ندهند، این مرده بیچاره که ترس ندارد. ببین چه راحت و بی دردسر آنجا گرفته خوابیده! تازه از قیافه‌اش هم معلوم است در زمان زندگی‌اش آدم خوبی بوده!»

اگر بگویم چند بار داشتم کشته می‌‌‌شدم، در رودخانه غرق می‌‌‌شدم یا از گرسنگی و تشنگی بی‌هوش می‌‌‌شدم. من که در عمرم در حیاط نخوابیده بودم، در کنار خیابان‌ها و روی نیمکت پارک‌ها از خستگی غش می‌‌‌کردم…نه فکر کنید که تنها بودم، بهترین دوست‌ها را داشتم ولی خارج از کشور، کسی یک بعد از ظهر تو را به اتاقش دعوت نمی‌کند. شرایطش را هم ندارد. قرارها همه در کافی‌شاپ‌هاست و خیابان‌ها و مکان‌های عمومی. بعدش هرکس به زندگی خصوصی‌اش برمی‌گردد. البته این مال ساکنین آنجاست وگرنه پناهنده یا زندانی باشی فرق می‌‌‌کند.

در کمپ‌های پناهندگی یا در زندان‌های مهاجران با بقیه ملیت‌ها همه زیر یک سقف بودیم.‌ بعضی وقت‌ها هجده بیست نفر در یک اتاق بودیم. از یک لحاظ هم خوب بود. با بقیه نشنالیتی‌ها آشنا شدم. در اروپا پناهنده‌ها بیشتر آسیایی و افریقایی هستند و در کانادا لاتینوهای امریکای جنوبی را هم زیاد می‌‌‌بینید. بقول فرنچ‌ها سن پاپی‌یر! بدون مدرک شناسایی معتبر، مهاجران غیرقانونی و پناهنده‌ها، واقعا هم بی‌پناه‌ترین آدم‌ها بودیم-هستیم- نه اجازه اقامت داری، نه اجازه کار داری، نه اجازه درس خواندن یا حتی زبان یادگرفتن داری، تو اتریش همه‌مان را ریخته بودند توی کمپ ترانس کی، یه دختره ژورنالیست ایرانی هم اونجا بود، با هم رفتیم ته تو درآوردیم، دیدیم همونجا بوده که زمان هیتلر یهودی‌ها و بقیه رو نگه می‌‌‌داشتند؛ فکر کنم تو زیرزمینش هم که تیغه کشیده و بسته بودند اتاق‌های گاز بود! جیره غذایی‌شان هم همان بود که به زندانی‌های زمان جنگ می‌‌‌دادند. تازه می‌‌‌گفتند که بودجه را سازمان ملل می‌‌‌دهد. آنجا با یک پناهنده افریقایی دوست شدم که لیسانس علوم سیاسی داشت. می‌‌‌گفت هشت سال است که آنجاست تا وضع پناهندگی‌اش روشن شود. آنجا در آشپزخانه و با یک حقوق بخور و نمیر کار می‌‌‌کرد و می‌‌‌گفت که شانس آوره چون اجازه کار خیلی سخت و حتی غیر ممکن بود. یک روز ازش پرسیدم «بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟» گفت «اینکه وقت آزاد داشته باشم که بتوانم دو تا ورق در رشته خودم بخوانم! از وقتی که از کشورم بیرون آمده‌ام هنوز نتوانسته‌ام لای یک کتاب را باز کنم و چیز جدیدی یاد بگیرم.»

ایرانی‌ها و افغان‌ها و بنگلادشی‌ها را هم که همه می‌‌‌دانیم بیشترین تعداد پناهنده‌ها رو دارند. من چند تا دوست خوب افغانی پیدا کردم. چه مردم بامعرفتی هستند. البته همه جا خوب و بد دارد ولی من هرچه افغانی دیدم خوب بودند.

و اما از هموطنان در غربت بگویم. ما از عزیزان چشم یاری داشتیم! من اینجا در شرایط سختی زندگی می‌‌‌کردم، یکبار به گوشم خورد که برای حمایت از پناهنده‌ها و کارگران غیر قانونی تظاهرات می‌‌‌شود. من هم رفتم و با همان فرانسه دست و پا شکسته، وضعیت خودم را گفتم، از اینکه مثل خر دارم کار می‌‌‌کنم ولی چون پناهندگی‌ام قبول نشده، و مدارک ندارم، صاحب‌کارانم که اتفاقا هم‌وطنانم هستند، همان حقوق نصف و نیمه‌ای را که سرش توافق کرده‌ایم را هم به من نمی‌دهند. برای کار مناسب با رشته‌ام باید بروم یک دوره بگذرانم تا اجازه انجامش را در اینجا بگیرم ولی نمی‌توانم. اول باید زبان بخوانم که اجازه ندارم در کلاس‌های زبان ثبت نام کنم؛ اگر در حین این کارهای خطرناک اتفاقی برایم بیفتد هیچ حمایت و بیمه‌ای ندارم.

بار اول می‌‌‌خواستند دیپورتم کنند، من را در زندان اداره مهاجرت انداختند که آنجا پر از زن و بچه بود که باید آنقدر می‌‌‌ماندند که قبول کنند به کشورشان برگردند. پلیس‌های اداره مهاجرت بچه‌ها را از سر مدارس بیرون می‌‌‌کشیدند تا از طریق آنها والدین‌شان را بگیرند. همه را دسته‌جمعی به زندان می‌‌‌بردند و دیپورت می‌‌‌کردند. من اعتراض دادم و وکیل گرفتم و دوباره برایم تاریخ دادگاه گذاشتند و بیرون آمدم.

از وکیل‌ها بگویم که سه‌تایشان تا حالا پول مرا خورده‌اند و هیچ کاری برایم نکرده‌اند. هر بلایی هم که سرم می‌‌‌آورند وقتی اعتراض می‌‌‌کنم می‌‌‌گویند: «اگر راست می‌‌‌گویی برو شکایت کن!» می‌‌‌گویم «آقا من اگر می‌‌‌توانستم شکایت کنم که دیگر چه غمی داشتم!» واقعا راست است که به ما می‌‌‌گویند پناهنده، از بس بی‌پناه هستیم.

ولی اگر اداره مهاجرت به امثال من کم‌لطف بود، در عوض باید از معرفت کانادایی‌ها و مخصوصا کبکی‌ها بگویم. دمشان گرم! اگر بدانید چطور این گروه‌های حقوق بشری و مدافع حقوق پناهنده‌ها از ما دفاع می‌‌‌کردند؛ به ما می‌‌‌گفتند که تعداد شما در کل کانادا چیزی بیش از ۵۰۰ هزار نفر است و شما کارگران بی‌جیره و مواجبی هستید که پس از همه سوء‌استفاده‌ها، تازه دیپورت هم می‌‌‌شوید. این حق شماست که اینجا بمانید. کانادا تنها مال یک گروه کوچک نیست که بجای همه تصمیم می‌‌‌گیرند، کانادا مال ما همه ما و شماست که دوستش دارید و می‌‌‌خواهید اینجا بمانید و کار کنید و یک زندگی امن و آرام برای خود و خانواده‌تان درست کنید. حتی نماینده اسکیمو‌ها هم آمده بود. با همان لباس سنتی و پر و…گفت ما صاحبان اصلی و اول این سرزمین هستیم و امروز به شما همان چیزی را می‌‌‌گوییم که به نخستین سفیدهایی که به این سرزمین آمدند گفتیم: «به اینجا خوش آمدید، در کنار ما و این طبیعت عظیم و زیبا با هماهنگی زندگی کنید…»

من در آن تظاهرات و از آن دوستان خارجی‌ام کلی چیز یاد گرفتم. به ما سفارش می‌‌‌کردند که مواظب باشیم مشکل قانونی درست نکنیم، بخصوص برویم اجازه کار بگیریم که خیلی در قبولی دادگاه پناهندگی موثر است. باید نشان بدهیم آدم درست و کاری هستیم. حتی یاد مردم می‌‌‌دادند که برای دفاع از پناهنده‌های دیپورتی چکار کنند: «اگر در هواپیما دیدید که یکی را دست و پا بسته و حتی گاه نیمه بیهوش زیر تاثیر خواب‌آور دارند به هواپیما می‌‌‌آورند به احتمال زیاد این شخص یک پناهنده دیپورتی است. شما حق دارید اعتراض کنید که در چنین هواپیمایی حاضر به سفر نیستید و خدمه پرواز مجبورند شما را به هزینه خودشان با پرواز دیگری بفرستند. اگر اعتراض‌ها به اندازه انگشتان یک دست برسد آنوقت دیگر برای شرکت هوایی صرف نمی‌کند مسافرانش را از دست دهد در نتیجه اجازه ورود پناهنده را به هواپیما نمی‌دهد. دیپورت شخص عقب می‌‌‌افتد و شاید هم اصلا دیگر انجام نشود.»

یکی از راه‌هایی که همانجا به ما یاد دادند نوشتن پتیشن بود. یک نامه کوتاه و اعتراضی در دفاع از حقوق من که دوستان و هواداران حقوق امثال ما زیرش را امضا کنند. آقا ما نامه را نوشتیم؛ یک رفیق صمیمی داشتم وقتی در زندان بودم برایم اگر چیزی لازم داشتم می‌‌‌آورد. اتفاقا وقتی نامه پتیشن من حاضر شد در زندان اداره مهاجرت بودم. دوستم یک روز تعطیل که یک جمع بزرگ ایرانی در پارک بودند نامه را برد که برای دفاع از حقوق و آزادی‌ام امضا جمع کند، باور می‌‌‌کنید از آن هزار نفر، جمع دو هزار نفری، دو نفر بیشتر در دفاع از حقوق من، نامه را امضا نکردند؟! به دوستم گفته بودند ما از کجا بدانیم این آقا کی است و چیکار کرده! دوستم گفته بود این اسم‌های کانادایی را ببینید که امضا کرده‌اند، اینها دارند از حقوق هم‌وطن ما دفاع می‌‌‌کنند و می‌‌‌گویند این آقا قبل از هرچیز یک انسان است و باید حقوق اولیه‌اش رعایت شود و دیپورت نشود. آنوقت شما از یک امضاء دریغ می‌‌‌کنید؟ می‌‌‌دانید به دوستم چه گفته بودند؟ «خیلی دلت می‌سوزه برو خودت باهاش ازدواج کن، اینجا که آزاده!» فکرش را بکنید! دوستم بیچاره اینها رو روز ملاقات برام تعریف می‌‌‌کرد و از عصبانیت کبود می‌‌‌شد!

اگر از من بپرسید که در کانادا راسیسم دیدم، خوب البته دیدم ولی نه به اندازه اروپا. آنجا بیشتر بود و مقام اول هم که مال ایران خودمان است. ولی بیشتر، محبت و درک و هم‌دلی دیدم تا رفتار منفی. من کانادا خیلی کارها کردم. از کارهای جنرال ساختمان و تعمیر رادیو تلویزیون گرفته تا خمیرگیری و آشپزی. نزدیک یکسال را که تو تنور پیتزایی می‌‌‌خوابیدم! می‌‌‌گفتم خدایا آخه یعنی من ماه‌پیشونی شدم؟! هرچی هم کار می‌‌‌کردم جمع می‌‌‌کردم دودستی می‌‌‌دادم به وکیل که بلکه اقامتم را درست کند و از این اسیری در بیایم. این یک سال آخر که زبان فرانسه‌ام راه افتاده بود فال کف دست و قهوه و تاروت می‌‌‌گرفتم. حتی در نشریه مترو هم آگهی زده بودم. اتفاقا کارم هم خوب گرفت. برای هر سه فال هم سی دلار می‌‌‌گرفتم. مشتری ایرانی هم داشتم ولی ایرانی‌ها بیشتر دنیال دعا و طلسم بودند و کانادایی‌ها دنبال ستاره‌ها و کارما و سرنوشت.

این آخری‌ها که یک خورده دستم بازتر شده بود رفتم مرکز شهر، یک خانه اجاره کردم که اتفاقا نزدیک یک بیمارستان و اقامتگاه سالمندان بود. بعضی وقت‌ها که از پایین ساختمان رد می‌‌‌شدم با چند تا از پیرزن پیرمردها سلام علیک می‌کردم و دوست شدیم. به آنها گفتم شما به من زبان یاد بدهید و در عوض من که دستم هم شفاست روی نقطه دردتان دست می‌‌‌گذارم تا خوب شود. ما با اینها دوست‌های صمیمی شدیم.

میان اینها یک خانم هشتاد ساله‌ای بود که خیلی غمگین و تنها بود کسی هم به ملاقاتش نمی‌آمد. من به او بیشتر از همه می‌‌‌رسیدم. برایش شیرینی و میوه می‌‌‌بردم. خیلی به من وابسته شده بود. یکروز به من گفت «تو به من عمر دوباره بخشیدی. من بعد از عمل امید راه رفتن دوباره نداشتم. اینجا گوشه اتاق بیمارستان افتاده بودم. تو کاری کردی که من از روی صندلی چرخدار بلند شدم و راه رفتم. حالا هم خوب شده‌ام و می‌‌‌خواهم به خانه خودم برگردم. به بچه‌هایم هم خبر داده‌ام که خانه‌ام را خالی و آماده کنند. تو هم باید بیایی و با من زندگی کنی.» گفتم «از لطف شما ممنونم ولی من وضع اقامتم در اینجا معلوم نیست و نمی‌خواهم زندگی شما را به هم بزنم.» گفت «من هر کاری لازم باشد می‌‌‌کنم تا تو از کانادا دیپورت نشوی. ما اینجا به کسانی مانند شما احتیاج داریم. من خودم به دادگاه می‌‌‌آیم و با قاضی صحبت می‌‌‌کنم. اصلا خانه‌ام را به نامت می‌‌‌کنم که خیالت هم راحت باشد…» بعد گویا به بچه‌هایش هم همین‌ها را گفته بود؛ آقا! بچه‌هایش شاکی سراغ من آمدند که «تو با نقشه جلو آمده‌ای و مادر هشتاد ساله و بیمارمان را فریب داده‌ای تا پولش را از چنگش درآوری!» گفتم «از کدام پول صحبت می‌‌‌کنید؟! من اصلا نمی‌دانستم اینها چی دارند و چی ندارند. من دیدم یک مشت پیر علیل مریض هستند و من از روی دلسوزی بهشان محبت می‌‌‌کردم و دست و پای فلج‌شان را می‌‌‌مالیدم! یک دلار که کسی به من نمی‌داد هیچ، تازه همین مادرتان را که فکر می‌‌‌کردم از همه فقیرتر است از جیب خودم برایش میوه و غذا می‌‌‌خریدم. حالا عوض تشکرتان است؟»

الان که دارم این کلمات را برایتان می‌‌‌نویسم آخرین ساعات اقامتم در کاناداست. با دوستانم خداحافظی کرده‌ام و به امید دیدار گفته‌ام. یک وکیل به من گفته که می‌توانی از ایران دوباره برای مهاجرت کانادا اقدام قانونی کنی. ای کاش این راهنمایی را همان اول یکی به من کرده بود؛ پول دو تا خانه را دادم به سفر قاچاق و پاس تقلبی و آدم‌پرانها، این هم نتیجه‌اش شد! لعنت به هرچه مرز است. حالا دیگر این بار از راه درست و قانونی اقدام می‌‌‌کنم. می‌‌‌گویند یک کم طول دارد ولی در عوض آدم در خانه خودش و پیش عزیزانش منتظر نتیجه می‌‌‌ماند نه در غربت و استرس و آوارگی.

راستی آن خانم پیری هم که گفتم تا آخرین روز به دیدنش رفتم. گفت که او هم حاضر است خانه‌اش را بفروشد و به ایران بیاید! گفتم آخر معلوم نیست وقتی من به آنجا برگردم چه شود. نمی‌خواهم برایت ناراحتی درست شود. گفت برای من فرق نمی‌کند کجا زندگی کنم، فقط می‌‌‌خواهم کنار تو باشم! گفتم پس صبر کن تا ببینم بلکه هردویمان با هم به یک کشور سوم برویم. ترکیه یا اسپانیا…حالا قرار است در این مدت که من می‌‌‌روم او هم از دکترش اجازه سفر بگیرد، بعد هم خانه‌اش را بفروشد تا با هم در یک کشور دیگر خانه بخریم و سرمایه‌گذاری کنیم. تا ببینیم خدا چه می‌‌‌خواهد و سرنوشت ما را به کجا می‌‌‌برد.

 

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

(1) دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان