' گزارش شاهنامه از اسطوره‌ی ضحاک | پرنیان
هنر و سرگرمی — 24 نوامبر 2016

داریوش درویشی-در این یادداشت‌ها، به ارزیابی اسطوره‌ی ضحاک خواهیم پرداخت. نخست آن را چنان ارز خواهیم یافت که در شاهنامه‌ی فردوسی دیده می‌شود و آنگاه، به درون‌مایه‌ی آن و ارزیابی‌اش بر پایه‌ی دیگر گزارش‌های کهن می‌پردازیم. در این یادداشت‌ها، گزارش شاهنامه را بر پایه‌ی ویرایش جلال خالقی مطلق (نیویورک، ۱۳۶۶ خورشیدی) برگزار خواهیم کرد. در باره‌ی دیگر نوشته‌ها، گفته خواهد شد که هر یک بر پایه‌ی کدام ویرایش در این نوشته جایی یافته‌اند.

(۱)
ضحاک در شاهنامه
در گزارش شاهنامه، جمشید پادشاهی نیک‌خوی است که ناگهان تیرگی بر جان او چیره می‌شود و به یزدان ناسپاس می‌گردد. شاهنامه در آغاز، از نیکی‌های او داد سخن می‌دهد و گزارش می‌کند که او چگونه گیتی را آباد ساخت. آنگاه به ناگهان «ز گیتی، سرِ شاهِ یزدان‌شناس / ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس». اینجا است که شاهنامه از پیدایش «ضحاک» سخن می‌گوید.
ضحاک، که با نام «بیور اسپ» خوانده می‌شود، فرزند مردی نیک‌خوی به نام «مرداس» است که شاه «تازیان» شمرده می‌شود. تازی، نامی است که ایرانیان، از دیرباز «عرب» را با آن نشان می‌داده‌اند. ضحاک که گویا ناپاک‌زاده نیز بوده است، با کژراهه‌نمایی «ابلیس»، شبی چاهی بر سر راه مرداس می‌کند و او در چاه افتاده و جان می‌سپارد.
پس از این که ضحاک بر تخت شاهی تازیان می‌نشیند، باز ابلیس با جامه‌ی یک خوالیگر نزد او می‌آید و برای او خورش‌های رنگارنگی فراهم می‌آورد. به گزارش شاهنامه، مردم تا آن زمان گوشت‌‌خوار نبوده‌اند و به خوردن گیاهان بسنده می‌کردند. نخستین بار، ضحاک است که گوشت می‌خورد و این گوشت‌‌خواری، چنان او را خوش می‌آید که از خوالیگرش می‌خواهد درخواستی از او کند. ابلیس، درخواست بوسه‌ای بر شانه‌های ضحاک را پیش می‌گذارد و پس از این بوسه، ناپدید می‌شود.
بر جای این بوسه، دو مار سیاه می‌روید که هیچ درمانی بر آنها کارگر نیست. پس ابلیس، دوباره و این بار در جامه‌ی پزشکی کارکشته به بالین او می‌آید و دارویی هراس‌آور به بیمارش پیشنهاد می‌کند: او باید هر روز، خون دو جوان را بریزد و مغز سرشان را به مارهایش بخوراند تا سیر شوند و او را بیش از این نیازارند. بدین گونه، ضحاک روزانه مغز سر دو جوان را به مارهایش می‌خوراند.
در ایران نیز، پس از ناسپاسی جمشید بر یزدان، شورش‌های فراوان بر پای می‌شود. هر کجا کسی بر تخت فرمانروایی می‌نشیند و این آشفتگی، مهتران را به چاره‌جویی می‌اندازد. گروهی از سرداران ایرانی نزد ضحاک می‌شتابند و از او می‌خواهند برای آرامش کشور، به ایران آمده و بر آن سرزمین فرمان براند. پس ضحاک به درخواست ایشان، به ایران می‌آید و تاج بر سر می‌نهد.
جمشید از ایران می‌گریزد، اگرچه ضحاک او را می‌یابد و شاه را با کیفری هراس‌انگیز، با اره به دو نیم می‌کند. دو خواهرش، «شهرناز» و «ارنواز»، به زور، همسر شاه اهریمنی می‌شوند. کشتار هر شب دو جوان، از سوی ضحاک دنبال می‌شود و دو مرد نیک‌خوی به نام‌های «ارمایل» و «گرمایل» در جست‌وجوی راه رهایی، به خورش‌خانه‌ی ضحاک می‌آیند تا هر شب، مغز گوسپندی را با مغز یک جوان بیامیزند و از این راه، یکی از این دو جوان را از مرگ برهانند. چون این جوانان به دویست تن می‌رسند، ایشان را توشه‌ای می‌دهند و به کوهستان می‌فرستند. این جوانان رهایی‌یافته، نیاکان «کُرد»ها به شمار می‌روند.
پادشاهی شاه‌اژدها، هزار سال به درازا می‌کشد. چون ۹۶۰ سال از فرمانروایی‌اش می‌گذرد، در خواب می‌بیند که سه جوان به او یورش می‌آورند و کوچک‌ترین آنها، با گرزی بر سر او می‌کوبد و به بندش می‌کشد. او خواب‌گزاران را فرا می‌خواند و خواب خویش را برای ایشان باز می‌گوید. یکی از ایشان، به گزارش شاهنامه «دلش تنگ‌تر گشت و ناباک شد» و به شاه‌اژدها گفت که پسری زاده می‌شود که او را از تخت به زیر خواهد کشید. شاه‌اژدها به گرد جهان، در جست‌وجوی این کودک بر می‌آید.
فریدون، سومین پسر آبتین و فرانک، پوشیده از چشم دژخیمان ضحاک، زاده می‌شود. فرمانبران ضحاک، روزی «آبتین»، پدر فریدون را دستگیر کرده و مغزش را خوراک ماران می‌سازند. فرانک به مرغزاری می‌گریزد و فرزندش را به پیری خردمند می‌سپارد که با شیر گاوش «بَرمایه» / «بَرمایون» او را خوراک دهد. فرمانبران ضحاک، آنجا را نیز می‌یابند و گاو را می‌کشند. با این همه، فرانک زودتر آگاه شده و کودکش را از مرغزار، به البرزکوه برده است.
همان هنگام که فریدون در البرزکوه می‌بالد و جوانی برومند می‌شود، ضحاک توماری می‌نویساند و در آن، از درستکاری خویش سخن‌ها می‌راند تا مردمان آن تومار را گواه شوند. ناگاه، آهنگری به نام «کاوه» به درون کاخ می‌آید و خشمگین، از ضحاک می‌خواهد فرزندش را به او بازپس دهند. کاوه با پس گرفتن پسرش، تومار ضحاک را نیز می‌درد و با چرم آهنگری‌اش، به میدان شهر می‌آید تا همراهانی برای خویش بیابد که نزد فریدون شوند و نیرنگ ضحاک را در هم بشکنند.
فریدون که هم‌اینک سپاهی پرشمار یافته، از دو برادرش «کتایون» و «برمایون» می‌خواهد گرزی چون کاسه‌ی سر گاو برای او بسازند. پس با لشگرش به سوی بیت‌المقدس می‌تازد که پایتخت ضحاک است. پیشکار ضحاک، که به نام «کندرو» خوانده شده، هر چه شاه‌اژدها را به رویارویی با فریدون می‌خواند، ضحاک سر باز می‌زند و به فرجام، فریدون با لشگرش به شهر می‌آید، با گرز گاو سر خویش بر سر ضحاک می‌کوبد و او را در کوه دماوند به بند می‌کشد.
دو خواهر جمشید، به دست فریدون آزاد شده و با او پیمان زناشویی می‌بندند. درفشی که کاوه از چرم آهنگری‌اش فراهم آورده بود، به نام خود او «درفش کاویان» خواندند و پس از او، هر شاهی این درفش را گرامی داشت و بر آن گوهرهایی نو آویخت تا درفش شاهی و نماینده‌ی چیرگی بر اهریمن باشند. بدین گونه چیرگی اهریمن فرجام یافت و فریدون، شاه جهان شد.

به اشتراک بگذارید

درباره نویسنده

a.fatemi

(0) دیدگاه خوانندگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 

مهاجرت به کانادا | مهاجرت به آمریکا | گرین کارت آمریکا | مهاجرت از طریق سرمایه گذاری | مهاجرت نیروی کار | اقامت کانادا | اقامت آمریکا | دانمارک | مهاجرت به دانمارک | تحصیل در کانادا | تحصیل در آمریکا | نرخ ارز | مهاجرت به کانادا | ماهنامه پرنیان